Sunday, May 28, 2006
امروزتوی دستشویی منزل سوسکی رؤیت شد
تا حالا فکر می کردم که با سو سک جما عت مشکلی ندارم و البته هم همینجور بود و بعضن اسباب تفریح و انبساط خاطر هم می شد این زشت . می گرفتم و می کردم دنبال بچه ها
امروز اما اصلن اینطور نبود
لحظه ای که نگاهم افتاد به این زشت نا خود آگاه یاد طفلک مانا افتادم و اینکه چقدر تخمی کارش کشید به اوین
یاد اوین افتادم و اینکه جهانبگلو نزدیک به 1 ماهه زندانیه
یاد اعتراضات وتظاهرات مرم و دانشجویان آذری زبان افتادم
یادم افتاد به دانشجویان دانشگاه تهران و نا آرامی های این چند روز در کوی و دانشگاه
یادم رفت به نا آرامی و ناآرامی شرق کشور
به این کثافت جندالله و به سیستان و حتی جاده ی بم - کرمان
یادم افتاد به این سفر جیرفت که توی پاچه مه که برم و اصلن حسش نیست
یادم افتاد به همه ی کارهایی که باید بکنم و حسشون نیست و دوستشون ندارم
یادم افتاد به همه ی کارهایی که دوستشون دارم و انجام نمی دم
یادم افتاد به همه ی کارهایی که دوست داشتم و انجام ندادم
آره شاید هیچ چیزی تا حالا به اندازه ی این سوسک اعصاب من رو خرد نکرده بود
و شاید دیگه هیچ چیزی از این به بعد به اندازه ی این سوسک اعصاب من رو خرد نکنه

حالا هم یا زودتر این مانا رو ولش می کننین بیاد بیرون
یا اینکه پا می شیم با آقای کا می ریم هر چی سوسکه لت و پار می کنیم

گفته باشم


Saturday, May 27, 2006
زين دو هزاران من و ما اي صنما، من چه منم؟
گوش بنه عربده را ، دست منه بر دهنم
چونکه من از دست شدم، شيشه منه بر ره من
ور بنهي پا بنهم، هر چه بيابم شکنم
رنگ دلم هر نفسي، رنگ خيال تو بود
گر طربي در طربم، ور حزني، در حزنم
تلخ کنی تلخ شوم لطف کنی لطف شوم
با تو خوشست ای صنم لب شکر خوش ذقنم
اصل توی من چه کسم آینه ای در کف تو
هرچه نمایی بشوم آینه ی ممتحنم
تو بصفت سرو چمن، من بصفت سايه تو
چونکه شدم سايه گل، پهلوي گل خيمه زنم
دم ‌به ‌دم از خون جگر، ساغر خونابه کشم
هر نفسي کوزه خود، بر در ساقي فکنم
دست برم هر‌نفسي، سوي گريبان کسي
تا بخراشد رخ من، تا بدرد پيرهنم
لطف صلاح دل و دین تافت میان دل من
شمع دل است او بجهان من کیم اورا لگنم
حضرت مولانا


Wednesday, May 24, 2006
یادم افتاد به 9 سال پیش
از بعد از ظهر
از همان بعد از ظهر لحظه به لحظه ام را در همان 9 سال پیش سیر می کنم
این ساعت ها با عده ای دیگر از دوستان جمع شده بودیم خانه ی آقای قابل ؛ شب را آنجا بودیم
پیروزی در انتخابات که قطعی شده بود از همان ساعت ها قبل
منتهی اخبار جدید تر از آمار وارقام که می رسید بازهمه را شگفت زده می کرد
شایعات ترس آوری هم بود که خوشی زیاد نزند زیر دلمان
چه روشن بودند آن روز ها
و چقدر دوریم حالا از آن روز ها


Tuesday, May 23, 2006
تعمیرات ( شاید هم بهتر است بگویم راه اندازی ) اینجا هنوز تمام نشده است و من هنوز فارسی را از چپ به راست می نویسم در آن و مجبورم بی خیال آیین نگارش شوم وخیط بکشم دور هرچه خط و نقطه و ... را درآن
شام وناهار را هنوزهرروز مهمانیم بر دوست راننده ترین مان
کلید این حیاط هم که سپرده ایم به دست نازلی مهربان که بزرگوارانه وقت میگذارد برای کشیدن دستی بر سر و گوش این دیوانه/ یتیم خانه
مع الوصف آمدنم به اینجا با شرایطی که می بینید و ذکرش رفت برای تشکر از این دوستانم نبود که این را میگذارم برای وقتی که خوش تر باشم و بتوانم از عهده برایم تشکر خشک و خالی کلامی را تا اگر عمری بود و دست داد در مقام جبران این محبت ها بر ایم

...

قربان زخمه های تو٫خون پاش ونغمه ریز
سبزپری است این که می زنی یاشترخجو؟

چند شبی ست که صدای ساز استاد سمندری را همراه آواز آقای شریف زاده بیشتر از هر چیز دیگری گوش می کنم و هربار بیشتر و بیشتر دوست ترش می دارم از هر چیز دیگر
عجیب مرا خیالی میکند و می کشد و با خود می برد تا دور ها
اینبار این شده است مسکر مسکن ما و این بار این را کرده ایم خاکه رو خاکه
میگذارمش اینجا به یادگار تا هم دوستی اگر خواست حظش را ببرد و هم ثبت و ضبط شود حال شبان این روزها

موسیقی مقامی تربت جام
استاد حسین سمندری
استاد ابراهیم شریف زاده

شعر بالا هم از مهدی اخوان ثالث بود در رسای استاد سمندری که نقل است وقتی دوتار مینوازد پنجه هایش به خونین می شوند
. . .
پ.ن : گفتم که در دست تعمیره اینجا ... اگر لینک موسیقی مقامی تربت جام کار نکرد این آدرس رو وردارین بگذارین اونجای نرم افزار دانلود اسلیتور که باید ؛ اونوقت دانلود میکنه ... اگر باز هم نشد که دیگه خودتون ببینین چیکار بلدین همونو بکنین ... من چه میدونم
http://salarmelli.tripod.com/samandari.wma


Sunday, May 21, 2006
در صورت مشاهده
هرگونه تخلف ویا پیشنهاد
با ذکر کد خط وکد راننده و یا شماره ی خودرو
با شماره تلفن های ذیل تماس حاصل فرمایید
. . .
جا داره یه وقتی بگذاریم ببینیم این پیام تاکسیرانی تهران واسه مردم شهیدپرورکه رو شیشه ی جلوی همه ی چند هزار تا تاکسی این شهر کوبیدن چیه و چی می خواد بگه ؟
معلوم نیست این پیشنهاد که میگه داداشمون منظورش چیه اصلن ... لابد یه چیز بی ناموسی باید باشه تو مایه های همون تخلف وما مسافرین محترم وحساس و وظیفه شناس باهاس همه ی حواسمون تو تاکسی جمع این باشه که ای بابا کی داده کی گرفته ؟
یا اینکه اصلن این ذکر کد خط و کد راننده و ... که میگه از چه جنسیه اصلن ... و لابد اینهم چیزیه از جنس ذکر هنگام وضو یا ذکر هنگام خلا یا ... که تو مفاتیح اومده و این بار این یکی رو باید هنگام گرفتن شماره ی سازمان تاکسیرانی زیر لب زمزمه کرد
ولی لوطی گری همه ی اینها رو بیخیال ... اخه قربون اون سحر قلمت برم ؛ تو که جونت بالا اومده واسه این 2خط به نظرخودت راحت تر نیست آدم به جای اینکه تماس روحاصل بفرماید تماس بگیرد ؟! ها ؟
منم که حساس ... درد ادبیات و درد جامعه و ... خوب در سطح شهراذیت میشم دیگه


Wednesday, May 17, 2006


کاش بيايد روزی که بفهمم آخر چه می گذرد دراین کله ام
شده ام تماشاخانه ای و خودم چيزی بيشتر از يک تماشاگر نيستم برای آن
خيلی وقت ها می نشينم برای پيدا کردن يک جور رابطه ی منطقی بين کارهايی که ميکنم ... بين اتفاقاتی که برايم می افتند يا چیزهایی که خودم برای برای خودم رقم ميزنم
می نشينم برای يافتن توجيهی برای حالات و احساساتی که دست ميدهند بهم
می نشينم به جستجوی ريشه ی اين فکر ها و خيالات عجيب و غريبی که به نوبت می آيند به سراغم و خيلی زود ريشه ميدوانند در گوشت و پوست و استخوانم و هرکدام چند صباحی حکومت ميکنند بر روحم و تا مدتی سايه می اندازند روی همه ی زندگی ام
همه چيز و همه کس را هم از همه جا و همه وقت می دوزم به همديگر ، در اين ساعت ها که مينشينم به جستجو

کودکی را ... و سالهايی که جوانتر بودم تا همين سالهای آخر تر ... پدرم را ... و مادر را ، تا آباء و اجداد ... دوره های مختلف فکری و اعتقادی ام را ... تا حتی برسد به جايی که ميروم دنبال تناسخ و ميگردم زندگی های پيشينم ! را

ولی هرچه بيشتر ميگردم کمتر می جويم ريشه ی اين همه نا آرامی را
دستم که زياد ميلرزيد اما حالا دلم هم می لرزد
می ترسم
می ترسم از همه چيز
... "
ترس از به خواب رفتن شبانه
ترس از به خواب نرفتن
ترس از تکرار گذشته
ترس از پر کشيدن حال
ترس از زنگ تلفن در سکوت مرگبار شب
ترس از توفان‌های الکتريکی
ترس از شستشوی زن با لکه‌ای بر گونه‌اش
ترس از سگ‌هايی که گفته بودم هار نيستند
ترس از دلواپسی
ترس از اجبار به شناخت جنازه‌ی دوستت
ترس از فراموش شدن
ترس از زندگی با مادرم هنگامی که هر دو پير شده‌ايم
ترس از سرآسيمگی
ترس از فرومردن روز با يادداشتی ناراحت‌کننده
ترس از بيدار شدن و ديدن اينکه تو رفته‌ای
ترس از دوست نداشتن و ترس از دوست نداشتن بسيار
ترس اينکه چيزی را که دوست می‌دارم مرگ همه‌ی دوست‌داشتنی‌هايم را تضمين کند
ترس از مرگ
ترس از زندگانی بسيار
ترس از مرگ
* " ...

. . .
ترس ريموند کارور : *