سال 78 بود و دانشجوي ترم يكي بوديم و با دوستي كه آن موقع هامان را بيشتر با هم بوديم ( و به رسم معهود روزگار به هزار يك دليل جور و واجور مدت هاست كه بي خبريم از هم ) دغدغه مان شده بود ادبيات و ساعت ها و روزها و شب ها با هم مي چرخيديم و مي چريديم در كتابها و مجلات ادبي جورو واجوري كه بيشتر او داشت و كمتر من
كار اين اشتياق آن موقع هامان رسيد به جايي كه تصميم گرفتيم تا در هال دانشكده يك بورد ادبي درست كنيم ؛ چيزي كه تا آن موقع نبود و كاري كه تا آن موقع نشده بود و حالا طي كردن مراحل اداري اين كار ( بدعت! ) براي دانشجوي ترم يكي اي كه هنوز شاشش كف نكرده ست و هزار و يك اما و اگر و احتمالي كه همه كاره ي آن موقع هاي دانشكده مان و اتفاقن اين موقع هاي دانشكده برايمان آورد و دست آخر اصرار ما بر انكار او زورش چربيد و يكي از بي شمار تابلوهاي موجود در هال دانشكده مان كه اغلب در اختيارآموزش دانشكده و بعضن در اختيار احباب حضرات بود كليد زدند به اسم ما كه مستقل از جريانات كار ادبي بكنيم با مسؤوليت خودمان
اينهمه را گفتم تا برسم به اينجا كه در طول چند ماهي كه اين تابلو چندين بار پر شد و خالي شد و كمتر به چشم كسي ( دانشجويي ) آمد و بيشتر بهانه اي بود براي گذران وقت خودمان يك بار در ميان مجلات دوستم رسيديم به شعري از برشت كه نديده بودمش پيشتر و خيلي ما را گرفت آن موقع ها ( شايد هم دليلي داشت كه الان به يادم نيست ) وخيلي زود همانجور كه در خاطرم نقش مي بست پاسپارتو شده در تابلو جاي گرفت
تابلو و شعر برشت بود تا همان آقاي همه كاره بيايد و رد شود و بخواند ! و صدامان كند كه سريعن برش ميداريد و تعطيل مي كنيد مسخره بازي هاتان را كه سياه نمايي ست و من اجازه ي اين كار رو در دانشكده ام ! نمي دهم و نشنيدن ما كه خيلي هم طولاني نشد چرا كه خورد به مرگ شاملو و برشت جايش را داد به عكس بزرگ شاملو و شعر او و نوار سياه و شايد چيز هاي ديگر كه يادم نيست و همو ماند تا تعطيلي تابستان و تعطيلي دانشكده و همه ي اينها با هم شد تعطيلي تابلو براي هميشه
شايد به جاي چند خط بالاتر اينجا بايد بگويم كه همه ي اينها را گفتم تا برسم به آن شعر برشت كه از يادم رفته بود سالها و اين چند روز خود به خود برگشته ست به ذهن من و شايد چيزي از اين بيشتر ، گرفته است يقه ام را و ول نمي كند م ؛ تا جايي كه بين راه ساين گرافيك و پايا سيستم براي تهيه ي ديتيل اتصال شيشه مرا بكشاند به كافي شاپي در هفت تير تا اين همه كبري صغري بچينم و تازه برسم به شعر؛ تا بنويسمش در اينجا ؛ تا بماند كه اين جور بود حس اين روزهاي ما
همينجا هم بگويم كه هرچه فكر كردم يادم نيامد از كدام مجله بود اين شعر و يادم نيامد كي ترجمه كرده بودش ؛ شايد حتي ترجمه ي شاملو بود ولي درستش را كسي ميدانست بگويد كه رسم امانتداري را هم به جا آورده باشيم
. . .
راستي كه به دوراني سخت ظلماني عمر ميگذرانيم
كلمات بي گناه نمودي نابخردانه دارند
پيشاني صاف نشان بي دردي است
آنكه ميخندد خبر هولناك را هنوز نشنيده است
چه دوراني ! چه دوراني
كه سخن از درختان گفتن بيش و كم جنايتي است
چرا كه از اين گونه سخن پرداختن
در برابر و حشتهاي بي شمار خموشي گزيدن است
نيك آگاهيم كه نفرت داشتن ، از فرومايگي حتي ، رخساره ما را زشت ميكند
نيك آگاهيم كه خشم گرفتن ، بر بيدادگريها حتي ، صداي ما را خشن ميكند
دريغا
ما كه زمين را آماده مهرباني ميخواستيم كرد
خود مهربان شدن نتوانستيم
چون عصر فرزانگي فراز آيد
و آدمي آدمي را ياور شود
از ما اي شمايان
با گذشت ياد آريد
برتولت برشت