Wednesday, December 27, 2006
اولندش با هم يه سري بريم اينجا
.
.
.
.
دومندشم ميگم . عجله نكن . . . بگذار اون اولندشي كه بالا گفتم ، باز بشه خودت ببيني ش ، بقيه هم ببينن . . . خوب؟
.
.
.
آها ... حالا دومندش اين كه آقا ، خانوم ، دوست عزيز
شد آقا ، شد ؛ تموم شد
شديم آقا ، شديم ؛ فارغ شديم
تزيديم آقا ، تزيديم
آزاد شديم ؛ آزاد ؛ از طاغوت ، از ولد الزناء ( نه اين يه چيز ديگه بود مال جاي ديگه ) از آكادمي گوسفند پرور خلاقيت كش ، آزاد
اولندشم گفتم ببينيد ، تا شايد يه كم دستگيرتون شه كه چقدر رو اعصابم بوده اين قضيه
خيليه كه تو دانشجوي ليسانس باشي و رو برگه انتخاب واحدت بنويسي دانشجوي سال هشتم !!! خيليه
به قول دوستان وقتي ما اومديم دانشگاه ، اينجا دانشگاه آقاي بهشتي بود ؛ طفلي بعد دكترا گرفت و بعدشم شهيد شد ، ما هنوز اينجاييم
خيله خوب . اين قضيه بسه ديگه . ميرم سراغ موضوع بعدي كه يلدا بازي باشه با دعوت آذر عزيز؛ البته با كلي تاخير
بگذار فكر كنم
( هشت نقطه دي )
ميدونيد اولين خاطره اي كه من از خودم ثبت شده دارم چيه ؟
نه ، بگذار اينطوري بگم كه من يه خاطره اي سالهاي سال با خودم واسه ي خودم حمل ميكردم بدون اينكه به اهميتش واقف باشم اينجوريا كه ما خيلي بچه كه بوديم از اين تختاي چوبي مدل دركه و فرحزاد توي حياطمون داشتيم كه شباي تابستون اونجا مي خوابيديم
يكي از اون شبهاي تابستون ، كه شب شط جليلي بود ، من طاق باز و البته لخت ! روي تخت خوابيدم ، خواب كه نه دراز كشيدم ، وكمي اونطرف تر هم خواهر بزرگم دراز كشيده يا هرچي ؛ كه ناگهان من اراده مي كنم به شاشيدن و مصداق كن فيكن مي شاشم ، اما نه اينجوري كه فكرش رو بكنيد ؛ كماني مي زنم در آسمون شايد به ارتفاع چي بگم نيم متر ، يك متر ، ده متر ، نمي دونم خلاصه زياد و فكر مي كنيد كه اون سر اين كمان زيبا كجا فرود مياد ؟! صورت و دهن و ... خواهر بزرگ بيچارم كه اول غافلگير مي شه به هواي بارون بي موقع و بعد هم فحش و گريه وپريدن و مامان مامان گفتنش
اين خاطره تو تنهايي هاي خودم بود با من و من غافل از ارزش تاريخيش واسه خودم ؛ تا همين پارسال مثلن كه تو جمع خونوادمون خودم يادش افتادم و تعريف كردم و انگشت حيرت بزرگترا كه آخه تخم سگ تو چطور همچي چيزي يادته !!! كه مثلن اون موقع فلان تاريخ روز و ماه و سال بوده و تو، يعني من ، هنوز يك سالم هم نشده بوده و لاستيكي مي شدم ؛ اين قضيه هم دقيقن توي 5 دقيقه اي كه من لخت بودم تا مامان واسه من لاستيكي نو بياره اتفاق افتاده
واللا خودمم بالكل حيرت شدم وقتي شنيدم
. . .
هي قاسملو ، خرم ، نوبت شماست