ما با تو ییم و
با تو نییم و
با تو نی ایم و
بی تو هم نی ایم ؛
.
.
.
شعله را گو سرگرم کار خویش شود ؛
سوختن مان می آید .
دو سیگار راه بود تا برسم به دفتر آقای دکتر جهت ری چک نقشه های نهایی ؛ ساختمانشان پر بود از بوی رنگ ؛ لهجه ی اصفهانی زیاد دکتر به اخلاق خوبش در برخورد با ما ، در ؛
برگشتم به دفتر ؛ سه-چهار سیگار دفتر بودم به کرکسیون کار بچه ها ؛
برای تصفیه حساب و کارهای اداری مدرک به دانشکده رفتم ؛ پنج–شش سیگار ماندم به گپ و گفت با کریمی و لاس با دکتر امینی و ... ؛ دو سیگار هم نصفه ماند ، یکی را دکتر امینی خاموش کرد ، به شوخی ؛ یکی را خانم خراسانی ، به بازی ؛
اعلامیه فوت مادر یکی از دختران دوست را آنجا دیدم ؛ کمی ناراحت شدم ، هرچند خبر را دیروزش شنیده بودم ؛
از دانشکده که بیرون زدم هوس پیاده داشتم ، دو سیگار قدم زدم و بعد سوار ماشین شدم به طرف دفتر ؛ شش-هفت سیگار دفتر بودم تا عصر ؛
مجلس ترحیم ، ساعت هفت و نیم ، مسجدالرضا ؛ ترافیک زیاد بود از شهرک تا آپادانا ، شاید چهار سیگار ، کمتر یا بیشتر ؛ که نمی دانم چندتاش را کشیدم تا بالاخره رسیدیم ؛ دو سیگار در مجلس نشستیم که خوب البته هیچکدام را نکشیدم ؛ آخر هم ماندیم و فیس تو فیس تسلیت و تعزیت گفتیم که الحق کار سختی بود ولی انجام شد ؛
شام ، هزاردستان ، با بچه ها ؛ ساعت شاید یازده بود .
شب ، پادرد داشتم ؛ برق هم رفته بود ؛ سه سیگار بیدار ماندم ، کم حرف . و خوابیدم .
گاهی وقت ها از سایه م خیلی می ترسم ؛
فکر می کنم همین جور که پشت سرم روی زمین ولو شده ، هر لحظه ممکنه که بلند بشه و از پشت خفه م کنه ؛
می دونم که به نظرتون خنده دار می آد ؛ حتی شاید توی دلتون می گید این بابا پاک دیوونه ست ؛ ولی بخدا من مطمإنم که مثلن همین دیروز بعد از ظهر اگه ازش غافل می شدم ، حتمن همین کار رو میکرد ؛ کثافت فقط منتظر یک لحظه غفلت من بود ؛ فقط یک لحظه غفلت من ...؛ همین جوری زیر چشمی ، طوری که متوجه نشه ، هوا شو داشتم ؛ می دیدم که یواش یواش دست های سیاهش رو باز می کنه و بالا میاره تا گردنم رو بچسبه . دست ها و انگشت هاش هم اونقدر بزرگ بود که مطمإنم اگه گردنم رو می گرفت دیگه کارم تموم بود ؛ دیگه ممکن نبود که بتونم از دستش خلاص بشم ؛ ... فا...تحه ؛ اما من ، بلافاصله برمی گشتم و با یه نگاه تند بهش حالی می کردم که هوی ی ی ... من حواسم هست ؛ اونقدرا هم دیگه هالو نیستم که از پس تو بر نیام ... البته اون هم خیلی تند و تیز بود ؛ تا برمی گشتم طرفش ، یه جوری خودش رو ولو می کرد روی زمین که خیال می کردی صد سال ِ همونجوری مرده ! ولی تا باز بر می گشتم و قیافه ی آدم های حواس پرت رو به خودم می گرفتم ، با اون حرکت آروم چندش آورش شروع می کرد به بلند شدن و باز کردن دستاش ؛ نمی دونست که هرچی باشه من از اون زرنگترم و با همه ی این آدم های حواس پرت توی خیابون فرق می کنم ؛ آدم هایی که موقع راه رفتن ، مثل احمق ها اینور و اونورشون رو نگاه می کنن ، می گن ، می خندن ، می لمبونن ، بقیه رو دید می زنن ، .... ، خلاصه حواسشون همه جا هست ! اما کوچکترین توجهی به سایه ی خودشون که پشت سرشون روی زمین ولو شده ندارن ؛ نمی دونن هیچ بعید نیست که آخر سر، همون سایه هه کلکشون رو بکنه ؛ بعدش هم هزار تا دلیل مسخره واسه ی علت مرگ بلغور می کنن ؛ سکته ی قلبی ، سکته ی مغزی ، کهولت ، نارسایی کلیه ، نارسایی کوفت ، نارسایی زهرمار ،... ؛ آخه یکی نیست به این احمق ها حالی کنه که بابا ! توی این ساعت های گند بعدازظهر ، وسط خیابون ، این چرت و پرت هایی که شما می گین کجا بوده !؟ اصلن کی تا حالا این چیزها رو دیده !؟ هان ؟!
من بنده ی آن دمم که ساقی گوید