Wednesday, October 31, 2007
همان فضای کوچه و خیابان خواب دکتر در اول فیلم توت فرنگی های وحشی ،
همانجور سیاه و سفید و وهم انگیز ،
خودم را می بینم با لباسی سیاه ،
جنازه ای را با طنابی بسته ام و پشت سرم روی زمین می کشم، به سختی ؛
دنبال جنازه چند سگ وحشی با عصبانیت عجیبی در حال پارس کردن اند، می خواهند جنازه را از چنگ من درآورده ، آن را بدرند ؛
شاید حتی کمی پیشتر ، جنازه را من از چنگال آنها درآورده باشم ،
می بینم رد چنگال ها و دندانهایشان را که لباس را جایی پاره کرده اند و جایی دیگر دوخته اند به گوشت و پوست تن جنازه ؛
می ترسم ؛
لباس جنازه سیاه ست و خیسی خون دارد ، بوی خون دارد ، حتی دهانم مزه ی خون می گیرد ،
می فهمم که لباس سیاه ِ یکدست ِ جنازه ، همانی ست که من هم بر تن دارم ؛
تا این لحظه صورتش را انگار ندیده باشم! تازه نگاهش می کنم ، ... ،
خودم را می بینم ، با صورت کبود و خونین ، شک می کنم ، خیره می مانم ، ... ، مطمئن می شوم که جنازه ، جنازه خودم است ؛ وحشت می کنم .
حالا از بالا ، در یک لانگ شات ، خودم را مبینم با لباسی سیاه ، که جنازه خودم را با طنابی بسته ام و پشت سرم روی زمین می کشم، به سختی ،
و دنبال من ، چند سگ وحشی با عصبانیت عجیبی در حال پارس کردن اند و می خواهند جنازه ام را از چنگم درآورده ، آن را بدرند ...
.
.
.
وحشت زده از خواب بیدار می شوم .


Tuesday, October 30, 2007
م م م ...
من که الان در خدمت شما هستم ، هیچ رقمه بچه مایه دار محسوب نمی شم ؛ خاطراتم رو که مرور می کنم ، اساسن الانه حال این کا رو ندارم ها ، یعنی اصن بحثم خاطراتم نیست ؛ هر کس دیگه ای هم می تونه این کار رو بکنه ، نه ، منظورم این نیست که هر کس دیگه ای هم می تونه خاطراتش رو مرور کنه ، چونکه این خوب بدیهیه که هرکسی میتونه خاطراتش رو مرور کنه ، نمی دونم شاید هم بدیهی نباشه ! ، حالا ، منظورم اینه که هر کس دیگه ای هم بیاد خاطرات من رو مرور کنه ، نمی دونم میشه یا نه ! فرض کنیم بشه و امکاناتش باشه که هرکس دیگه ای بتونه ، یا اصلن یک کس دیگه ای بتونه خاطرات من رو مرور کنه ، یعنی پول بهش بدیم که این کار رو بکنه ؛ اون کس وقتی خاطرات من رو مرور کنه ، حتمن این قضیه روخدمتتون تایید می کنه ؛ همین قضیه که من یه بچه مایه دار نیستم ؛ با عین حال* نمی فهمم چه جوریه که گیر دادم به اینکه فیلم هام رو از آقای فرجیان/پارسا ی دکه ی توی باغ موزه سینما بخرم ، فکر می کنین به چند !؟ سه هزار تومن !!! گیر دادم دیگه ، خودمم حیرتم ، درست هم نمیشه ؛ گیرم که روی هرکدوم یکی از این کاور پلاستیکی خوبا هم میده ، و واسه ی من هم این توهم رو ایجا د کرده که کیفیت خود فیلم و زیرنویس و چاپ جلد و ایناش هم عالیه ! اصن قبول ؛ و لی آخه هر فیلم سه هزار تومن !!؟
البته هر پونزده بیست تومن ، هزار تومن هم تخفیف میده طفلی ، بعدشم اونجا خوشگله ، کافه داره ، دختر خوشگل داره ، صدای درخت داره، دیگه اینکه همینطور که این محرم و صفره که اسلام رو زنده نگه داشته ، همین تا باغ موزه سینما رفتن و آداب و مناسک از اونجا فیلم خریدنه که فیلم دیدن ما ر و زنده نگه داشته ؛


* : غلام پیروانی


Sunday, October 28, 2007

ما با تو ییم و

با تو نییم و

با تو نی ایم و

بی تو هم نی ایم ؛

.

.

.

شعله را گو سرگرم کار خویش شود ؛

سوختن مان می آید .



Wednesday, October 24, 2007
چند سال پیش تر بود که میدنایت اکسپرس جناب آلن پارکر را اول بار دیدم و همان موقع این فیلم شد یکی از چهار - پنج فیلم اثر گذار زندگی م که برایم مانده اند/حفظشان کرده ام ؛
این که این فیلم ها ، برای من ، سر جایشان نشسته اند یا نه ، همیشه با دوباره دیدن و چند باره دیدن هرازگاهی شان محک می خورد ؛ این یکی اما از آن موقع ها که وی اچ اس دیدیمش به کرایه و آن طورزخمی اش شدم ، دیگر گم شد از زندگی م ؛ به این معنی که نبود و نشد تا دوباره و چندباره ببینمش تا برسد به دوره ی فترت دو ساله ای که هیچ فیلم ندیدم و بگذرد و برسد به این دوره ی تازه ی فیلم بینی من ؛ از وی اچ اس بی کیفیت خط خطی به دی وی دی خوب و با کیفیت و با زیرنویس و ... ؛
خلاصه اینکه دوباره دیدن میدنایت اکسپرس بعد از این همه سال برایم همانقدر لذت بخش و اثر گذار بود که همان بار اول ؛ که همان بشاش به د ِ وال ، آلن پارکر یعنی این ... ؛
.
.
.
پ.ن یک : سکانس کندن زبان ریفکی
پ.ن دو : سکانس ملاقات بیلی و دوست دختر، در زندان


دو سیگار راه بود تا برسم به دفتر آقای دکتر جهت ری چک نقشه های نهایی ؛ ساختمانشان پر بود از بوی رنگ ؛ لهجه ی اصفهانی زیاد دکتر به اخلاق خوبش در برخورد با ما ، در ؛

برگشتم به دفتر ؛ سه-چهار سیگار دفتر بودم به کرکسیون کار بچه ها ؛

برای تصفیه حساب و کارهای اداری مدرک به دانشکده رفتم ؛ پنج–شش سیگار ماندم به گپ و گفت با کریمی و لاس با دکتر امینی و ... ؛ دو سیگار هم نصفه ماند ، یکی را دکتر امینی خاموش کرد ، به شوخی ؛ یکی را خانم خراسانی ، به بازی ؛

اعلامیه فوت مادر یکی از دختران دوست را آنجا دیدم ؛ کمی ناراحت شدم ، هرچند خبر را دیروزش شنیده بودم ؛
از دانشکده که بیرون زدم هوس پیاده داشتم ، دو سیگار قدم زدم و بعد سوار ماشین شدم به طرف دفتر ؛ شش-هفت سیگار دفتر بودم تا عصر ؛

مجلس ترحیم ، ساعت هفت و نیم ، مسجدالرضا ؛ ترافیک زیاد بود از شهرک تا آپادانا ، شاید چهار سیگار ، کمتر یا بیشتر ؛ که نمی دانم چندتاش را کشیدم تا بالاخره رسیدیم ؛ دو سیگار در مجلس نشستیم که خوب البته هیچکدام را نکشیدم ؛ آخر هم ماندیم و فیس تو فیس تسلیت و تعزیت گفتیم که الحق کار سختی بود ولی انجام شد ؛

شام ، هزاردستان ، با بچه ها ؛ ساعت شاید یازده بود .

شب ، پادرد داشتم ؛ برق هم رفته بود ؛ سه سیگار بیدار ماندم ، کم حرف . و خوابیدم .



Tuesday, October 23, 2007
یار
اگر ننشست با ما !
نیست جای اعتراض ؟
.
.
.
نیستم آقا ؛
این دیگه خیلی غیر مدنی و غیر دموکراتیکه !
.
.
.
دم نوشت : چه هوس شجریان این رو کردیم ناغافل !


Sunday, October 21, 2007
سایه

(یک داستان کوتاه از لاغر ، زمستان هشتاد و یک )



گاهی وقت ها از سایه م خیلی می ترسم ؛

فکر می کنم همین جور که پشت سرم روی زمین ولو شده ، هر لحظه ممکنه که بلند بشه و از پشت خفه م کنه ؛

می دونم که به نظرتون خنده دار می آد ؛ حتی شاید توی دلتون می گید این بابا پاک دیوونه ست ؛ ولی بخدا من مطمإنم که مثلن همین دیروز بعد از ظهر اگه ازش غافل می شدم ، حتمن همین کار رو میکرد ؛ کثافت فقط منتظر یک لحظه غفلت من بود ؛ فقط یک لحظه غفلت من ...؛ همین جوری زیر چشمی ، طوری که متوجه نشه ، هوا شو داشتم ؛ می دیدم که یواش یواش دست های سیاهش رو باز می کنه و بالا میاره تا گردنم رو بچسبه . دست ها و انگشت هاش هم اونقدر بزرگ بود که مطمإنم اگه گردنم رو می گرفت دیگه کارم تموم بود ؛ دیگه ممکن نبود که بتونم از دستش خلاص بشم ؛ ... فا...تحه ؛ اما من ، بلافاصله برمی گشتم و با یه نگاه تند بهش حالی می کردم که هوی ی ی ... من حواسم هست ؛ اونقدرا هم دیگه هالو نیستم که از پس تو بر نیام ... البته اون هم خیلی تند و تیز بود ؛ تا برمی گشتم طرفش ، یه جوری خودش رو ولو می کرد روی زمین که خیال می کردی صد سال ِ همونجوری مرده ! ولی تا باز بر می گشتم و قیافه ی آدم های حواس پرت رو به خودم می گرفتم ، با اون حرکت آروم چندش آورش شروع می کرد به بلند شدن و باز کردن دستاش ؛ نمی دونست که هرچی باشه من از اون زرنگترم و با همه ی این آدم های حواس پرت توی خیابون فرق می کنم ؛ آدم هایی که موقع راه رفتن ، مثل احمق ها اینور و اونورشون رو نگاه می کنن ، می گن ، می خندن ، می لمبونن ، بقیه رو دید می زنن ، .... ، خلاصه حواسشون همه جا هست ! اما کوچکترین توجهی به سایه ی خودشون که پشت سرشون روی زمین ولو شده ندارن ؛ نمی دونن هیچ بعید نیست که آخر سر، همون سایه هه کلکشون رو بکنه ؛ بعدش هم هزار تا دلیل مسخره واسه ی علت مرگ بلغور می کنن ؛ سکته ی قلبی ، سکته ی مغزی ، کهولت ، نارسایی کلیه ، نارسایی کوفت ، نارسایی زهرمار ،... ؛ آخه یکی نیست به این احمق ها حالی کنه که بابا ! توی این ساعت های گند بعدازظهر ، وسط خیابون ، این چرت و پرت هایی که شما می گین کجا بوده !؟ اصلن کی تا حالا این چیزها رو دیده !؟ هان ؟!

بدبخت ها ! آخرش هم همین سایه ی دراز بدقواره ست که یه روز بعدازظهر ، وسط کوچه ، خیابون ، پیاده رو ، ... بالاخره یه جایی دخلتون رو می آره . از ما گفتن ، از شما هم که نشنیدن !


بابک







Thursday, October 18, 2007

من بنده ی آن دمم که ساقی گوید

" ... گور بابای بقیه ؛ فقط تو رو عشقه ؛
اصن حال کردم که بشینم روبروی خودت ،
با هم پیک بزنیم ؛
.
.
.
تا خود صبح ؛
تا خود آسمون ... "


Sunday, October 14, 2007
آخر هم کار خودشون رو کردن ها ااا ...
من رو مریض کردن که نرسم به دربی !
هه ! کور خوندن ؛
هرچی هم که گفتن آدم تب دار نباید لباس قرمز بپوشه ! گوش نکردم ؛
حالاهم نمیدونم این تبی که دارم توش می سوزم همون تب صنوبریه ( مثل قلب صنوبری ) یا تب قرمزی که پوشیدم ! یا شایدم آتیش نسیمته که ...
ای بابا ...
جسم که خسته و رنجور میشه ، توازنش با روح به هم می خوره ! ( اِ ! پس به روح اعتقاد دارم !) روح سرکشی می کنه ، بهتره بگم روح توان این رو پیدا می کنه که آزاد تر سرک بکشه این ور و اونور ؛ به گمانم عقل از جنس جسمه ؛ می خوام عقل رو یکی کنم با عقل معاش که دیگه خیالم راحت شه ! ...
ساعت های آخر شب رو دوست دارم به خاطر همین ؛ خستگی جسم و بر هم خوردن این توازن لعنتی ؛
هذیان گویی هم به گمانم ناشی از یه همچین چیزیه !
ادراک متفاوتی که سوژه ی تبدار از عالم پیدا می کنه ! از زمان و مکان ...
رها کن
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
.
.
.
ای ول ؛ آقا برگشتیم سر حرف همیشگی خودمون که !
رها کن ؛


Friday, October 12, 2007
.
.
.
روز حسرت یک بارفیکس ، یک بارفیکس ، در ذهن لاغر بازو ...
.
.
.
آوخ ؛ چه کرد با ما این جان روزگار
.
.
.
پ.ن : ... صوابشم ... خو بره به حساب داداش حبیبم که اهل نامجو نیست ؛


Monday, October 08, 2007
سر بکش ؛
تا نکشد سر به فلک
فریادت ؛


.
.
.
به هرجا بنگرم کوه و در و داف
نشان از قامت رعنا تو بینم ؛
.
.
.
باور کن ؛


Tuesday, October 02, 2007
هیچ نمی فهمم ؛ چرا ،
با اینکه فصل خربزه ، تابستونه ،
فصل حکایت های پای دل ما و پوست خربزه ، این جوووور ، پاییزه !
هان !؟
.
.
.
پ.ن:
یک زمستان هم می شد تهش بیارم ، کلی چارفصل می شد این پستم ، گور بابای ویوالدی. هار هار


هاها ...
یه نفر اومده سرچ کرده من یک دختر خوب می خوام و رسیده به ووبلاگ ما !
اصلن بقیه شو بی خیال ؛
فکر کن !
یه نفر اومده نشسته روبروی کامپیوتر ،
خیلی شیک ،
توی گوگل سرچ تایپ کرده :
من یک دختر خوب می خوام .
.
.
.
دیوانه م کردی نامرد ؛
آخه چرااا . . . !؟!؟!؟