Tuesday, November 27, 2007
...
بعد می‌دونی چه سخته آدم بره دنبال دل-خواسته‌هاش؟ می‌دونی چه‌قد جرأت می‌خواد؟ چه‌قد ريسک داره؟ چه‌قد بايد تاوان بدی؟ گاهی تمام زندگی‌ت رو حتا؟ می‌دونی ولی علی‌رغم تمام سختی‌هاش، فقط هميناست که زندگی رو رنگی می‌کنه برا آدم؟ می‌دونی هميناست که در بدترين شرايط سرپا نگهت می‌داره؟ ...

[+]



Saturday, November 24, 2007

بعضی وقت ها جدن به این فکر می کنم که اگه آدولف لوس هنوززنده بود، حتمن می گفت که :

انسان هرچه فرهیخته تر می شود ،
زنگ موبایلش هم به نُت ساده تری تبدیل می شود .
.
.
.


Thursday, November 22, 2007

-حالت چطوره ؟

-حالم ؟؟؟...
ازت به هم می خوره .
.
.
.
کپی رایت بای داریوش،دوست زویی


Tuesday, November 20, 2007

خدایا ،

آنچه برای خود می پسندی برای من هم بپسند؛
و آنچه برای خود نمی پسندی برای من هم نپسند.



Monday, November 19, 2007
«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی
خانه‌ات را در برابر اسبم
آینه‌ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.»
.
.
.
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه‌های کتان...
این زخم را می‌بینی
که سینه‌ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
.
.
.
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های سبز،
بر نرده‌های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می‌غلتد.»
.
.
.
این روزها جنگجویی خسته ام،
خسته از کارزاری که هیچ گاه نداشته ام ،
با احساس درد و رنج در زخمهایی که هرگز برنداشته ام ،
«در روزگار صلح مرد جنگی به جان خود می افتد.»
نه روزگارمان روزگار صلح است ،
نه من مرد جنگی ام ،
نه به جان خود افتاده ام ؛
اما باور کنید که این روزها ،
خسته از کارزاری بر میگردم ، که نمی دانم کی داشته ام ،
با احساس درد و رنج در زخم هایی که نمی دانم چگونه برداشته ام ؛
.
.
.
پ.ن : السلام علیک یا امامزاده داوود علیه السلام .


Sunday, November 18, 2007
من چه تلخم امشب !


Saturday, November 17, 2007

سرخی ِ کفشت ای یار

از خون عاشقان است

کاری نمی توان کرد

پای تو در میان است

.

.

.

پ.ن:
شعر به گمانم مال آقای صالح علا باشد
عکس را اما به یقینم مال فیلم د رد شوز است



Friday, November 16, 2007
...
دبلیو دبلیو دبلیو دات لبیک دات کام ،
لبیک اللهم دات کام ،
ان الحمد والنعمة لک دات کام ،
لا شریک لک دات کام ،
لا شریک لک دات کام ،
.
.
.
ای ... یو آل ل ل ...
دات کام .


Thursday, November 15, 2007
مرجان خانوم البت ، دختر ننشفته! نجیبی بود ، سرزیرپایین و ... ، سیریش کار خودش بود ، نه به مال و مکنت امیرخان چشی داشت ، نه دخلی به حساب کتاب شرکت ، البت امیرخان همیشه می گفت : مرجان خانوم یه زن نیست ، ... ، مخمله ... ؛
.
.
.
گربه مخملیه دم حجله ، کار دست امیرخان داده بود این آخریا ، دیگه شده بود پیشوی دست آموز آقا ، صیغه ش کرده بود دور از چش اغیار ، پنجول منجولاشو چیده بود ، جَلدش کرده بود ضعیفه رو ؛ آسه میومد ، آسه میرفت ، که شاخ نخوره از زیبا خانوم ؛
.
.
.
البت امیرخان تو این قضیه تقصیراتی نبود ، نیگای دختره عینهو دریب شوتای سلطان ، گلش ردخور نداشت ، یه وقت می گفتن علی آقا رو یه دستمال کاغذی یازده تا بازیکن آبی رو هولو..لو ، بعضی وقتا پیش میاد آدم نمفهمه از کجاش خورده ، وقتی علی آقا توپ ُ چسبوند به تور آبیا ، من خودم پشت دروازه واساده بودم ، ناصرخان اصلا نفهمید توپ از کجاش رد شد توبمیری ؛
.
.
.
مرجان خانوم اصل اصله ؛ اصلا خودشه ، می دونی ... الان دیگه تو بازار همه چی شده جنس بنجل چینی ، بد بازاریه ، دیگه اصلش گیر نمیاد ، همینم شد وقتی فهمیدم واسه رهن خونه ش مایه کم داره ، واسه اینکه لقمه ی نامرد جماعت تو دستش نشینه ، بی نام و نشون واسه ش پول حواله کردم ، میدونی ... بدزمونه ایه ، دیگه لوتی گیر نمیاد ، یه زن تنها ، بی پناه ، تو یه شهر غریب ، همه گرگ ، همه ختم روزگار ، گفتم نفهمیدهم نفهمید ، ما واس صوابش کردیم ، جور دیگه واسه مون جور میشه ... ، گیرمون میاد ... ؛
.
.
.
بدجوری خاطر مرجان خانوم ُ می خواستم ، نه حالا ، از همون اولش ، ما که تو لاتاری زندگی پوچ آوردیم ، همچی که چش وا کردیم دیدیم والده آقا مرتضی زنمونه و همچی که تنبونمون دوتا شد بچه ها رو کشید به نیشش و رفت با پولا عشق و صفا ؛ اول باری بود که قلبم واسه یه ضعیفه فلاشر می زد ، حالام که دستی ُ کشیده و چراغ ترمزش روشن شده بد مصب ، ... می ترسیدم لب وا کنم ... بپره ، می ترسیدم بگه بی سواتی ، نمیتونی لفظ قلم صحبت کنی ، چمدونم ، بگه پیری ، ولی چه کنم ، خاطرخواهی که دیگه پیر و جوون نمی شناسه ، خلاصه انقد نگفتم ... تا پرید ... ؛
.
.
.
پ.ن : چه اتفاق خوبی بود برای سینمای ما ، این فیلم چه کسی امیر را کشت آقای مهدی کرم پور ، کلن ؛ و اینکه خسرو خان شکیبایی در این مونولوگ هایش باز هم اشکمان را در آورد ، البت ، همراه با استادانه بازی کردنش با آکسسوار صحنه و مخصوصن آن رادیوی قدیمی و ترانه هایی که با پارازیت پخش می شد از آن ؛


Wednesday, November 14, 2007
بعضی وقت ها هم زر می زنم دیگه !
.
.
.
بهتره که همش هم نزنم !
.
.
.


Monday, November 12, 2007
گویا زن شده باشم !
در بیمارستانی که می دانم زایشگاه ست و در اتاقی که می دانم اتاق زایمان ست روی تختی خوابیده ام و پزشک و پرستار و قابله ! دورم حلقه زده اند ؛
درد ، یا اساسن هیچ حس خاص دیگری ندارم ؛ فقط از همان پرسپکتیو خوابیده ی روی تخت تماشاگر کار پزشک و ماما و پرستارانی هستم که مرا می زایا آ اونندد !!!
شاید نیم ساعتی این دست و پا زدن ها ی تیم پزشکی طول می کشد و من خونسرد و بی احساس ، شاهد صحنه هایی تکراری و کسل کننده هستم ازفیلم ها و سریال های پزشکی/بیمارستانی/اتاق عملی که دیده ایم ؛ تا اینکه بالاخره گویا کار انجام شده باشد ؛ کنجکاو می شوم نوزادم را ببینم که دکتر دارد آرام آرام ، با دقت و وسواس زیاد ، از زیر ملحفه ی سفیدی که روی من انداخته اند بیرون می آورد . نوزادم را بیرون می آورد ، بچه ای در کار نیست ، من یک سنگ رودخانه ای سیاه زاییده ام ! به شکل احمقانه ای ذهنم مشغول این می شود که این سنگ آیا قشنگ است یا نه ؟ یا اینکه چقدر قشنگ است !
دکتر و پرستارها با دیدن سنگ برای لحظاتی جا خورده، ناراحت می شوند ، اما گویا این اتفاق چندان هم برایشان غیرعادی نباشد! دقایقی نفسی تازه می کنند ، پرستاری با دستمال عرق پیشانی دکتر را می گیرد و کار دوباره شروع می شود!
همان صحنه های تلاش مرحله ی اول را می بینم ، این بار گویا کمی وسواس و دقت بیشتری دارند ، یک پرستار هم بالای سرم ایستاده و به من دلداری و قوت قلب می دهد! ، تازه می فهمم که خوابم صامت است ، هیچ صدایی نمی شنوم و در عین حال حرکات دست و سر و صورت همه اگزجره ست . برای لحظاتی حواسم پرت پرستار بالای سرم می شود ، کلاه سفید و لباس کوتاه سفید بالای زانو دارد ، پاهایش زیاد کشیده نیست ، اما درکل به نظرم جذاب می آید ، ... تلاش دوم پزشکان گویا نتیجه داده باشد ، از هیجان و سر و صدای بقیه حواسم می رود به دکتر که می خواهد نوزادم را از زیر ملحفه سفید بیرون بیاورد ، نوزادم را بیرون می آورد ، اما این بار هم مثل دفعه ی قبل ، بچه ای در کار نیست ، باز هم یک سنگ رودخانه ای سیاه ، شاید کمی روشنتر از قبلی ؛ دکتر و بقیه باز هم برای لحظاتی ناراحت می شوند ، حتی شاید این بار کمی عصبی و کلافه هم شده باشند ، اما می خواهند تلاش سومی را شروع کنند ، نفسی تازه می کنند و من حالا به این فکر می کنم که سنگ اول کلی سیاه تر و قشنگ تر از این دومی بود ؛
تلاش سوم شروع می شود ، می دانم که تلاش آخر است ، گویا دکتر با عصبانیت اتمام حجت کرده باشد ، و من که برایم اهمیتی ندارد ، با خودم فکر می کنم که اصلن به من چه ... !؟ ... اما برای بقیه گویا قضیه کاملن جدی ست ، جدی تر از دو دفعه ی قبل و با حرکات سر و دست و صورت اگزجره تر؛ این بار اما بالای سرم ، به جای آن پرستار، مردی ایستاده قدبلند و میانسال ، با لباس کشیش ها و با کتابی در دست ،که می دانم قرآن است، و مدام ورد می خواند و کتاب را بالا و پایین می آورد ؛ حرکت پاندولی بالاتنه اش اعصاب مرا به هم می ریزد ، نگاهم بین او ، دکتر و پرستارها با حرکات اسلوموشن اغراق آمیزشان چندین و چند بار میگردد ، کاملن کلافه و خسته می شوم ، حتی شاید فریاد می زنم ، تا اینکه تلاش سوم هم به پایا ن می رسد و می فهمم که باز هم سنگی سیاه زاییده ام ، مثل قبلی ها ، هر چند این بار نمی بینمش ؛ هنوز صدایی نمی شنوم ، اما می بینم که دکتر با عصبیانیت زیاد گویا به زمین و زمان فحش می دهد و اتاق را ترک می کند ، همینطور پرستارها و ماما ها ، کشیش قرآن به دست هم دیگر نیست ! رفتنش را هم مثل آمدنش ندیده ام ، آن یکی پرستار که بالای سرم بود را با چشم دنبال می کنم ، او هم جواب نگاهم را با لبخند معنی داری میدهد، تازه متوجه می شوم که اکرم محمدی ِ بازیگر است ، در سن و سال خانه سبز یا کمی جوان تر، قبل از اینکه چیزی بگویم او هم از اتاق خارج می شود ؛
حالا در آستانه در دوستم علی را میبینم که مثل عکس پروفایل اورکاتش خرسی بزرگ و قهوه ای کنار اوست ، یادم می افتد به قصه ی خرس که بین خودمان است ، بی اختیار می خندیم و من همانطور که می خندم ، ملحفه سفید را کنار می زنم و می نشینم ؛ حالا دیگر بیدارشده ام ، علی و خرس در چارچوب در نیستند ، اما من هنوز دارم می خندم .
.
.
.

پ.ن : جهت تنویر بخشی از افکار عمومی تون یعنی همونقدری که ازم بر می آد ، یه کوچولو عکس علی و خرس رو می گذارم اینجا ؛ بقیه ی تصویر سازی خوابم با خودتون ؛





Sunday, November 11, 2007
باور کن من دیگه الانا که انگشت توی سوراخ دماغم می کنم ،
خودم و انگشتم که مطلقا ااا... هیچ ،

فقط این دماغمه که یه حالی میکنه ؛

.
.
.


Saturday, November 10, 2007

. . .

میانه ی میدانم آرزوست ؛




Sunday, November 04, 2007

با تو جاودانگی نمی خواهم؛

تصدق چشم هات،
فقط این لحظه ام را جاودانه کن.



پنجمين جشن بزرگ تصوير سال امروز يکشنبه 13 آبان 86 ساعت 5 بعداز ظهر با نمايش آثار 550 هنرمند عکاس، گرافيست، فيلم ساز و کاريکاتوريست در خانه هنرمندان ايران آغاز به کار می کند .
[+]


Saturday, November 03, 2007

مرا

کیفیت ِ چشم ِ تو

لازم .


Thursday, November 01, 2007
.
.
.
Day after day, love turns grey
.Like the skin of a dying man
Night after night, we pretend its all right
But I have grown older and
You have grown colder and
.Nothing is very much fun any more
.And I can feel one of my turns coming on
,I feel cold as a razor blade
,Tight as a tourniquet
.Dry as a funeral drum

,Run to the bedroom
In the suitcase on the left
.You'll find my favorite axe
Don't look so frightened
,This is just a passing phase
.One of my bad days
.?Would you like to watch T.V
?Or get between the sheets
?Or contemplate the silent freeway
?Would you like something to eat
?Would you like to learn to fly
?Would'ya
?Would you like to see me try

?Would you like to call the cops
?Do you think it's time I stopped
?Why are you running away