Saturday, May 31, 2008

آقای علیبی جان سلام .
دیشب یا شاید هم دم صبح امروز خواب عجیبی دیدم ؛ و از آنجا که ناموس شما هم در خواب ما بودند بهتر دانستم قضیه را با خود شما در میان بگذارم ؛

به جشنی دعوت شده بودم که فمنیست های محل - آدم به خودش که سلام نمی کند! می کند!؟ - نمی دانم به مناسبت کدام فتح شان ، برگزار می کردند ؛ مراسم در فضای باز ، جایی شبیه به حیاط پردرخت دبیرستان ما ، که قاعدتن شما هیچ نمی دانید که چه جور جایی بوده ست برگزار می شد ، تا جایی که یادم می آید همه مدعوین دختر و زن بودند به جز خودم ، که در صف اول نشسته بودم و سعی می کردم حواسم را از پر و پاچه ی دخترکان و زنان مدعو بگیرم و بدهم به صحبت های خانم زشتی که پشت تریبون ایستاده بود و حرف می زد . خیلی زود متوجه شدم که راجع به من و وبلاگم حرف می زند ، برایم جالب شد ، گوش که کردم دیدم برداشت ها و تأویلات فمنیستی ِ عجیب و غریبی از بعضی از پست های من مطرح می کند و حاضرین با شعف خاصّی مرا تشویق می کنند ، مخصوصن روی دو تا از پست هایم حرف های زیادی زد و تشویق های زیادی شدم ، یکی " مرد باوهاس همیشه بوی زن بده " و آن یکی هم " نجیب بود ، مثل یک اسب ... " راستش را بخواهی برای لحظاتی خودم هم جوگیر ِ بدی شده بودم ، هی گوش تر می دادم و هی حرف هاش به نظرم حسابی تر می آمد ، جوری که آخر سر حتی بابت آن دید زدن های مختصر اول برنامه هم احساس خیلی بدی پیدا کردم ؛ خلاصه ، این قسمت از برنامه شان با دعوت از من برای رفتن روی سن و اهدای جایزه به من تمام می شد ، در میان تشویق بی امان حاضرین جایزه ام را که چند جلد کتاب فمنیستی بود دادند و من در حالیکه خیلی شبیه بهرام رادان شده بودم - باور کن خودم هم نمی دانم چطور!؟ - پشت میکروفن قرار گرفتم ، تشکر کردم و به شکل خیلی جذابی گفتم : همه ی دیروز به شوخی نگران این بودم نکنه جایزه ای که شماها می دید یک ست دیل.دو باشه – خنده و تشویق حضّار- اما خوب ، حالا دارم فکر می کنم – درحالیکه کتاب ها رو بالا می آوردم و نشون میدادم – ای کاش جایزه ها همون دیل.دو می بود ... و باز هم خنده و سوت و کف و تشویق بی امان حاضرین !

از سن پایین آمدم و برنامه هم گویا تمام شده باشد ، حاضرین بلند شده و در کلونی های چند نفره به گپ و گفت با هم مشغول می شوند ، من هم به گوشه ای می خزم و برای خودم می ایستم ؛ علیبی جان خودت بهتر می دانی ... ، آدم است دیگر ، آدم که نمی شود ! کتاب هام زیر بغلم است ، اما خیلی زود دوباره می افتم به دید زدن پر و پاچه ها و سبک سنگین کردن دختر ها و زن هایی که دور و برم هستند ، حتی از این هم بدتر! توی دلم شروع می کنم به نق زدن درباره ی جیغ و ویغ هایی که تقریبن همه ی دخترها از دیدن همدیگر راه انداخته اند ، می دانی که ... صدایشان را یک جوری نازک می کنند و ... ؛ خلاصه ، همانجا که ایستاده بودم برای خودم و هر ازگاهی هم با حرکت سر و دست جواب سلام و احوال پرسی عده ای را می دادم ، خانوم دختر را دیدم که با ئه سرین نزدیک می آمدند و این ها تازه اولین آشنا هایی بودند که می دیدم و می شناختم ، با هم سلام علیک کردیم ، حال و احوال پرسیدیم ، البته حال شما را هم خیلی پرسیدم ، حتی یادم افتاد به آن روز کافه ی سوپراستار که من دیر آمدم و شما و دختر را اصلن نشناختم و از این بابت کلی از دختر معذرت خواهی کردم ، راستش را بخواهی کمی خیالم ناراحت بود از آن روز و همین جور مانده بود و حالا تازه احساس سبکی می کردم و از بابت این فرصت اتفاقی ِ پیش آمده خیلی خوشحال بودم ؛ ها ، جایی هم به شوخی از دختر و ئه سرین پرسیدم که ا ِ ! پس شما هم فمنیستید !؟ که دختر در جوابم گفت : البته نه به اندازه ی شما! و کلی خندیدیم ، جایتان خیلی خالی ؛ تازه انگار یادم افتاده باشد به بقیه ی بر و بچه های وبلاگستان ، مخصوصن چشم چرخاندم دنبال الیزه و آذر که ندیدم شان و ئه سرین و دختر هم گویا در طول برنامه ندیده بودندشان ... خلاصه ، چند دقیقه ای همانجا با هم بودیم و آنها رفتند ؛ موقع خداحافظی هم البته خیلی به شما سلام رساندم که خوب قاعدتن بهتان نرسیده است !

دردسرت ندهم، آخر سر دیدم که تعدادی از دختر ها دو تیم شدند و رفتند وسط زمین فوتبال دبیرستان ما ، یک عده هم ماندند به تماشا و تشویق و عده ای هم کلن رفتند. بازی شان که شروع شد من هم رفتم برای خودم نشستم روی تابی که از قدیم در گوشه ای دیگر از حیاط بین درخت ها بود ، نشستم به نوستالژی فشانی ، بازی شان را هم هر ازگاهی نگاه می کردم ، رسمن افتضاح بود ، با اینکه همه شان هم مانتو و روسری هاشان را درآورده بودند و مثل پسر ها با شلوار و تیشرت یا حتی تاپ بازی می کردند ، فقط یکی شان بود که مثل تیم ملی بانوان با آن لباس مسخره ی عجیب و غریب شامل مقنعه و مانتو و گرمکن سر ِهم بازی می کرد و مسخره تر اینکه اصلن ستاره ی بازی شان بود ؛علیبی جان شاید باورت نشود ولی از همه ی اینها مسخره تر این بود که توی خواب این یکی را کاملن می شناختم و می دانستم کیست ! باور می کنی !؟ زهرا اچ بی ِ خودمان بود ، بازی ش که خیلی خوب بود و زرت و زرت هم که گل می زد ، هیچ ، نامرد خیلی هم خوشگل بود ! باور می کنی علیبی !؟ خیلی خوشگل بود ... خیلی



Thursday, May 29, 2008
آخرین تحقیقات دانشمندا به روشنی نشون داد (کجا !؟ مثلن توی همین فیلم ترانسفورمرزی که زرت و زرت هم مولتی ویژنا دارن نشون میدن !) که زن باوهاوس برنزه باشه ، چشماش آبی طوری باشه و موهاش هم یه نمه به مشکی بزنه ، حتی الامکان پرکلاغی .

البته خانومای محترم اصلن جای نگرانی نیست ، دانشمندا خیلی وقت هم هست به این نتیجه رسیدن که سیگار چیز خیلی بدیه ، امّا ما که می کشیم ؛ نمی کشیم !؟

پ.ن : جهت تنویر و تشویش اذهان خصوصی در سال نوآوری و شکوفایی



Sunday, May 25, 2008
به هم خیانت نکنیم ،

با هم خیانت کنیم .

حال تر می ده .


Labels:



Friday, May 23, 2008
روزها/شب هایی هم هستن در زندگانی ، که تراویس بیکل ِ آدم ناغافل درد می گیره ؛ میاد و میشینه پشت فرمون تاکسی ش و همینجور توی دنیای آدم بنا می کنه به دور زدن ، دور زدن ، دور زدن ، ...


Thursday, May 22, 2008

نجیب بود.
مثل یک اسب ...
باید آن ساق ها ، ران ها ، کپل ، کمر ، سینه ها و گردنش را می دیدی ...
خیلی نجیب بود.
درست مثل یک اسب ...
خیلی نجیب بود.



Monday, May 19, 2008
مرد باوهاس همیشه بوی زن بده .

پ.ن : با تشکر از دوست نازکتر از عسلم ، مونتنی

مرتبط : تتبعات لاغر 1 ، 2 ، 3

Labels:



Wednesday, May 07, 2008

...

بچه ی اول - بر پدرت لعنت خورشید ! (یک بافه از موی خورشید را می کشد ، به غضب )

بچه ی دوم - بر پدرت لعنت خورشید ! ( بافه ای دیگر از موی خورشید را می کشد ، به محکمی )

بچه ی سوم - بر پدرت لعنت خورشید ! ( طره ی مویی از خورشید می کشد ، به سختی )

مهربان - بر خودت ، پدرت و خوار و مادرت لعنت خورشید ! ( و چین زلف از خورشید می کند ، به نرمی امّا ، و درحالیکه لوله ی مگنوم چـِل و چارش را در دهان خورشید فرو کرده ، ماشه را می کشد ، به آرامی امّا ، و ... شلّیک می کند )

...

خدافظ خورشید جان، محسن مخمل باف و من مُحمل باف



Monday, May 05, 2008
از اصل افتاده ایم ،
از اسب نیافتاده ایم که خدای نکرده مردی مان زایل شده باشد ؛

خلاصه ، یک امشبی را بـد بگذرانید بانو .



Saturday, May 03, 2008




- نوآوری از سرش گذشته
- نوآوری که از سر گذشت، چه یک وجب چه صد وجب
- شکوفایی خالته بخوری پاته نخوری پاته
- با یک نوآوری گرمیش می شود با یک شکوفایی سردیش
- به بوی نوآوری آمدیم دیدیم دارند شکوفایی داغ می کنند (گاس که داغ ش رو هم حذف کنیم حال تر بده ها ، هوی رارنده ترن)
- برای کسی نوآوری کن که برایت شکوفایی کند (خیلی هم حرف خوبیه)
- نوآوری به تخمش می ره، شکوفایی به باباش
- تو که نوآوری بلدی چرا شکوفا نمی شوی؟
- نوآوری از محکم کاری عیب نمی کند
- نوآوری راست کردن
- نوآور به نوآور نمی رسه، شکوفا به شکوفا می رسه

(+)



ازمراحل پختگی مرگ پدر مادر نیست بلکه پذیرفتن مرگ پدرو مادره ... از مراحل بعدی رشد شاید پذیرفتن مرگ خداست ( به قول خُرّم استقراء ما روبدبخت کرد ) ... بابا عجب جهان مرحله مرحله ایه این جهان ِ شیطون...

(+)