Sunday, September 28, 2008

اندیشه های متی، برتولت برشت، ترجمه بهرام حبیبی، انتشارات آگاه، یکهزار و سیصد و پنجاه و چهار

نه؛ اشتباه نکنید؛ آقای لاغرتان بنا ندارد فصل کتابهایم را ورق می زنم آقای اولد فشن تان را اینجا کـُپ بزند؛ قصه ی نامه ی اسکالتندی ای -سلام هرمس، عکستو دیدم، چه بزرگ شدی جونمّرگ شده ی بلا... بوووووس- را برایتان می گوید که روزی روزگاری در صفحه ی سفید آخر کتابی نوشته شده است، سی سالی برای خودش گشته است شاید بی آنکه هرگز رسیده باشد به دست آنکه لابد باید همان روزها می رسیده و حالا از قضا رسیده به دست آقای لاغرتان که برایتان بگذاردش اینجا؛

نامه را عینن می آورم ؛ لابد بدون آنهمه بوی کهنگی و کاهی کاغذش؛ اما لا اقل تلاش کردم رسم الخط نامه همانی باشد که در اصل نامه بود، حتی با همان یک غلط املایی؛ شک ندارم که کسانی را هم همین چیزها گیر می اندازد؛ تاریخ امضای پای نامه (که قاعدتن از جعل آن هم معذورم!) 7/4/37 است که باید به سال پادشاهی باشد که می شود همان 57 خودمان؛ ...

سهیل و باز هم سهیل

فضای این کافهء غم آلود باز هم مرا می بلعد. می بلعد بدون آنکه بخواهم بلعیده شوم. همانند آینده که چون غاری دهان گشوده تا مرا در خود ببلعد بدون اینکه فرصت برداشتن فانوس را داشته باشم. من می اندیشم. به آرزوهای بر باد رفته. به عشقهای کتابها و به یأس. من به آدمهایی می اندیشم که همانند عقرب در حلقهء آتش به دور خود می چرخند و ناچار با نیش خود خودکشی می کنند و آنگاه من و تو منتقد نماهای اجتماع با خواندن تیتر نام آنها در صفحهء حوادث می گوییم به درک، حقشان بود. من به انسان می اندیشم و رسالتش که فراموش گشته. من به اندشهء معصومانه ای می اندیشم که می پنداشتم زندگی را نیز می شود منجمد کرد و در بسته های صد گرمی در سوپر مارکت بفروش رساند و به حقارت که سعی در گران فروختن آن داشت. من به کودکی می اندیشم. آنزمان که می پنداشتم زندگی را می توان بوسیلهء سرنگ به رگهای سرد و بی روح همسایه مان تزریق کرد. من به انسانهایی می اندیشم که صدای ضجه های پسرک خردسال و گرسنهء خانهء روبرو را می شنوند، و با اینحال زائر خانهء خدا هستند. من به کسانی می اندیشم که از جدول زندگی خارج گشته اند و به مرگ می اندیشم.
من به خود نمی اندیشم چون از اندیشیدن به خود خسته شده ام و به تو نیز نمی اندیشم زیرا که تو نیز چون من خرد هستی و ضعیف. من به هستی می اندیشم و وسعتش. به طبیعت و شعبده باریهاش. به عشق می اندیشم و اعجازش. من به خطوت موازی می اندیشم و آنجا که یکدیگر را قطع می کنند. من به قانون مسخرهء دو در دو و جواب همیشه ثابتش می اندیشم. به پوچی می اندیشم که از ورای عمقی ژرف میآید. من به برهوت سینه های داغدیده می اندیشم که تشنه ایثار محبتند. محبت. حتی یک قطره. من به اشک های همیشه جاری می اندیشم. به محکومین و مطرودین اجتماع. و به اندیشه های خفته در ریا و به محتضرین اجتماع. من به هستی می اندیشم وچراهای بسیارش. به بن بستها می اندیشم و به بی انتها. من می اندیشم .........

رقی 7/4/37


Saturday, September 27, 2008

Paul Newman

2008 - 1925



Wednesday, September 17, 2008
آدم ِ بی حشـَر هم لابد مثل زنبور بی عسل می ماند دیگر!


Wednesday, September 10, 2008
آکتور زن فیلم، با لباس های راحت گل و گشاد و موهایی که از پشت جمع شده و همینجور بی تفاوت جایی روی سرش کلیپس خورده روبروی دوربین پیرمرد قرار می گیرد و با صدای کلاکت و فرمان حرکت پیرمرد شروع می کند به حرف زدن؛ دستهاش را مدام در هوا حرکت می دهد و با انرژی و حرارت راجع به موضوع داغ سیاسی/اجتماعی روز برای کسی حرف می زند و موضع می گیرد و توضیح می دهد و ...؛ هرچه می گذرد چهره اش از هیجان وعصبانیت برافروخته تر می شود ...
اینطرف اما، پیرمرد، آرام، تکیه اش را به صندلی اش داده، نگاهش را دوخته به کلوزاپ زن بر دریچه ی ویزورش ؛ رد نازک و محو رضایت بر چهره ی پیرمرد ... ؛ خوب می داند چه قصه ها که دارد برایمان می سازد و می پردازد و پشت هم می اندازد از این صورت ِ حالا دیگر کاملن گل انداخته ی زن ...


Monday, September 08, 2008
گفتم ای عشق من از چیز دگر می ترسم
گفت آن چیز دگر اصلن جزء ِ ذات هر رابطه ایه بدبخت!، نه می شه جداش کرد، نه می شه با مواظبت و مراقبت و ... ازش جلوگیری کرد، ... خلاصه کلام اینکه راست حسینی نمی شه هیچ کاری ش کرد، حالا تو می خوای اسمشو بذار باگ آفرینش قضیه یا هرچی ... بالاخره بعد این همه مدت مجبوری که به عنوان یه اصل بپذیریش و باهاش کنار بیای، حالا اینکه بعدش چه تصمیمی می گیری و چه می کنی دیگه با خودت!

خدایی همه ی اینا رو گفت! کور شم اگه دوروغ بگم



تحت عنوان بالا بخشی به این وبلاگ اضافه می شود که در آن، فیلم های هرازگاهی که انسـُن -که در اینجا خودم باشد- می بیند و بسته به موودش، حال ورش می دارد، به منصه ی -عاشقتم منصه! اینه که حال میکنم بی جا استفاده ت کنم؛ نشده تا حالا عاشق کسی باشی و بی جا و بی وقت، توی پاگرد خرپشته ای یا پشت کمد دانشکده ای، ماچش کنی!؟ هان!؟ حالا شمام گیر ندین دیگه! من خودمم اعتقاد ندارم که ماچ کردن یه جور استفاده کردنه و چه و چه...!- چیز شما می رسد. بی هیچ شرح و نقد و اینایی، که هیچ بلد ِ خاصی هم نیستیمش البته؛ باشد که اگر کسی کرمش را داشت، بگیرد و ببیند و یا اگر دیده بود و حاشیه ای بر آن داشت اینجا یا جای دیگری آن را بپاچد؛
و دیگر، لابد همانجور که از عنوان بر می آید این فیلم ها الزامن هم فیلم های ماندگار و همچه بگیر و ول نکن و این هایی هم نبوده باشند و صرفن دیدنشان برای ما که گاو نیستیم خالی از لطف نبوده است و بالاخره هرکدام جایی در تاپ هزار و چارصد فیلم آدم برای خودشان دست و پا می کنند.

Labels:



Saturday, September 06, 2008

... ، مردی کن و بیـا


-سلام لانگ شات-



Tuesday, September 02, 2008

اینایی که وقتی از یه کنسرت سنتی میان بیرون، توی مسیر برگشت واسه خودشون با جدیت! یه مرغ سحر ی، حتی چه بسا یه آوازی! رو لااقل تا رسیدن به در ماشین می خونن.



-یکی از همون گـُلای پلاسیده ی باغچه ی ولی خان ...

سوته دلان (علی حاتمی)، 1356