برایم بسیار مشکل است که جریان اظهار عشقم به آدلین را در اینجا نقل کنم. مدت ها وقت صرف کردم و به خودم فشار آوردم تا این ماجرای احمقانه را که حتی تفکرش هم مرا از خجالت سرخ می کند و بی اختیار بر لبانم این کلمات را جاری می سازد:"پس آن احمق من بودم!" به دست فراموشی بسپارم.
...
منی که تجربیات عاشقانه متعددی را پشت سر گذاشته بودم و با جسارت، و بعضی اوقات هم با بی شرمی غیر قابل توصیفی، ازپس همه ی آنها برآمده بودم، ناگهان بدل به پسرک عاشق کمرویی شدم که تمام شجاعتش در این است که دزدکی دستش را، بی آن که معشوقه اش بفهمد، به دست او بزند. و بعد دست خودش را به خاطر آنکه چنان افتخاری نصیبش شده است نوازش کند و بپرستد! این ماجرا که بی غل و غش ترین ماجرای حیات من بود، امروزکه من پیر شده ام و به آن می اندیشم شرم آورترین حادثه ی زندگی من تلقی می شود. من به آن به صورت چیزی مسخره و مبتذل می نگرم: حتی اگر پسر بچه ی ده ساله ای را ببینم که نظر زشتی نسبت به پستانی دارد که از آن شیر خورده است، کمتر از کارش حالت تهوع به من دست می دهد تا از کار خودم.
...
حالا هم از این که نمی توانستم شکستم را پیش بینی کنم شرم زده ام. من با دختر بسیار ساده ای روبرو بودم، ولی تصوراتم او را به صورت عشوه گرترین زنان دنیا درآورده بود. بعد از امتناع او، رنجیدگی عمیقی از او به دل گرفتم که به هیچ وجه منصفانه نبود: آن قدر من واقعیت را با خیال آمیخته بودم که حتی نمی توانستم قبول کنم که ما هرگز یکدیگر را نبوسیده بودیم.
وجدان زنو، ایتالو اسووو