Saturday, April 11, 2009
همچو فرهاد بوَد کوه کنی پیشه ی ما
کوه ما سینه ی تو ،
ناخن ما تیشه ی ما


Wednesday, April 01, 2009
خلق از مرض می یاد؛
می دونم که شاید نشه همین اول بسم الله این موضوع رو، با همبن قطعیت، توی پاچه تون بکنم؛ اما فکر می کنم خوبه براتون بگم و بدونید که دانشمندان زیادی، که خیلی خفنن، طی تحقیقات خیلی وسیع و خیلی گسترده ی خودشون، به این نتیجه رسیدن که قطعن یه رابطه ی خیلی ناز و افلاطونی -یا شایدم غیر افلاطونی(!؟)- بین خلق کردن یا همون کار خلاقه و مرض وجود داره؛
این گروه ازدانشمندا، طفلیا، توی این تحقیقات گسترده ی خودشون، کیس استادی های خیلی زیادی رو هم مورد بررسی، تدقیق و چیز خودشون قرار دادن؛ تا جایی که به عنوان نمونه در قسمتی از گزارش شون، که مشخصن زیر نظر عده ای از بر و بچه های مکتبی و متعهد گروه کار شده، و این خودش بحمدلله در جای خودش باعث خوشحالی و افتخاره، به این نکته اشاره می کنن که خدا هم، به عنوان اول خالق هستی -سلام همه ی سخنوران ِ عن ِ عاشق عبارات کُس شعر اول معمار هستی، اول هنرمند هستی، اول نقاش هستی، اول ...- اگه بچه ی همچین سالمی بود، یعنی مثلن خورد و خوراکش به جا بود، تفریحش به موقع بود، از همه مهمتر سِکسش هم اگه به راه بود که دیگه نمی زد دِ قربونتون برم...؛ از لحاظ دست به کار خلق؛ ها!؟ لابد مثل خیلی از خود ما ها دیگه ...، که اگه همه این مسایلاتمون به جا و به راه باشه متأسفانه دیده شده که دیگه نمی زنیم؛ که البته این رویه هم خودش اصلن مورد تأیید ما نیست؛ یعنی می خوام بگم پس تکلیف هنر برای هنر چی میشه!؟ هان!؟
مریض باشیم و بزنیم؛
همه ی ما می دونیم که هر چهره ای با لبخند احمق تر است. -جدن می دونیم یا اینکه هنوزداریم لبخند می زنیم!؟- خُب! بیاید به خاطر خودمون هم که شده احمق نباشیم؛ یا لااقل کمتر احمق باشیم؛ ها!؟
یک راه ساده: یک مقوا بردارید و با ماژیک کلفت روی اون بنویسید "من گاز می گیرم." یک بندی چیزی هم به دو طرف بالای اون بندازید و اون رو یک جایی، مثلن کنار آینه ی جاکفشی دم در، آویزون کنید؛ جوری که هرروز موقع بیرون رفتن از خونه، چشمتون بهش بیفته؛ نه واسه ی اینکه اگه یک روزی اتفاقن سگ بودید، بخواهید یا بتونید اون رو برش دارید و بندازید دور گردنتون و باهاش برید بیرون؛ نه! احمقا؛ واسه ی اینکه هرروز چشمتون بهش بیفته تا دست ِ کم یک روز در سال، توی رودربایستی ش هم که شده، حتمن اون رو بردارید و حتمن بندازیدش دور گردنتون و اون روز رو تصمیم بگیرید که حتمن سگ باشید و حتمن پارس کنید و حتمن گاز بگیرید؛
اگر بقیه ی سیصد و شصت و چهار روز سال رو هم غزل می سازید برای معشوق جان به بهار آلوده و با چشم هاش پیاله می زنید، این یک روز رو، دست کم همین یک روز رو فقط بزنید؛ بزنید؛ نه از لحاظ پیاله، نه از لحاظ با چشم هاش؛ که با سینه هاش...؛ و اگر خواستید هم سلام کنید به "بیلی" ِ میدنایت اکسپرس و درود بفرستید به روح پرفتوح آقای پارکر؛
بیت:
همچو "بیلی" از جهت بیرون جهیم / بی جهت در خشم آییم از الست

هه ... سرگرم شدید و دارید مثل احمق ها لبخند می زنید!؟ خُب! به تُخمم؛ یک جایی که الان اصلن یادم نیست که چی بود و کجا بود یک کسی راجع به یک نویسنده ای یا بهتر بگویم راجع به شخصیت های داستان های یک آقای نویسنده ای می گفت که همه خسته اند؛ اما خسته کننده نیستند؛ و من با خودم فکر می کنم که لابد حکایت ماست آقای دکتر ... ما هم خسته ایم ...؛ گیرم که خسته کننده نیستیم، اما خسته ایم ... و فکر می کنم اتفاقن خوبه که این یک بار رو با خواب تمام بکنیم ... بله آقای اخوان؛

با خواب ... تمام بـُ کنیم:

آب زلال و برگ گل بر آب
مانـَد به مَه در برکه ی مهتاب
این هردو، چون لبخند او در خواب
.
.
.

پ.ن: کاسِتی هست از آقای اخوان که به گمانم در قبل از انقلاب پر شده به اسم درخت معرفت، که در واقع مصاحبه ای ست با آقای اخوان که تعدادی از شعرهاش رو هم می خونه؛ آخر سر مصاحبه گر از او می خواد که با غزلی یا غزلکی یا خسروانی یی -به تعبیر خود اخوان- مصاحبه رو تمام کنند و اخوان بعد از توضیحاتی درباره ی خسروانی ها، این خسروانی -که در بالا نوشته شد- رو می خونه و بعد لحظه ای مکث می کنه و با ظرافت و لطافت می گه "با خواب (مکث) تمام نکنیم ..." و بعد یک خسروانی دیگه می خونه و نوار تموم می شه؛