صد و نود و دو ساعت يا چيزي در همين حدود گذشته و در اين مدت روزي نبوده که بهت فکر نکنيم. بوده؟ صبح بلند شدي رفتي بيرون. فکر کردي زود برمي گردي و فوقش سه چهار ساعت دور از خانه يي. به قرار و مدارهاي شبت فکر کردي، به اينکه وقتي برگشتي لباس ها را از روي بند جمع مي کني يا وقتي برگشتي خواندن آن کتاب را تمام مي کني يا وقتي برگشتي حمام مي کني و شايد هم از خستگي خوابيدي تا شب. غذا درست نکردي و فکر کردي حتماً غذاي نذري گيرت مي آيد. اما برنگشتي و کتابي که داشتي مي خواندي نيمه تمام ماند. و چون چوب الف نگذاشتي لاي صفحه هايش که بداني از کجا بايد خواندن را ادامه دهي، کتاب براي هميشه صفحه يي را که در آن مانده بودي توي خودش دفن کرد.
...
فقط همان يک کتاب نيست که نيمه کاره مانده، کتاب هاي زيادي از آن روز به بعد هنوز تمام نشده اند و مثل هميشه ادبيات يکي از قرباني هاست. چون داستان خواندن براي خيلي ها مال حال معمولي و روزهاي معمولي و بي حادثه است. (البته شعر اينجوري نيست و الان داريم از داستان حرف مي زنيم.) ادبيات از يک نظر ديگر هم قرباني است؛ قرباني سرعت. همان روز که اتفاق را ديدي و به دل حادثه رفتي نمي تواني بنشيني و داستانت را، داستاني را که ديگر نمي تواند چشمش را روي وقايع ببندد، بنويسي. بايد بگذاري همه شان در تو ته نشين شوند. بايد بتواني آنقدر از حادثه دور شوي که بزرگي اش را از سر تا پا ببيني. داستان خواندن مال روزهاي معمولي است و داستان نوشتن مال روزهاي معمولي است و داستان چاپ کردن هم مال روزهاي معمولي است. براي همين اگر مي بينيد کتاب هاي تازه کم هستند مال روزهاي غيرمعمولي مان است. براي همين وقتي هر هفته مي روي سراغ پيشخوان کتاب هاي جديد، مي بيني دو سه عنوان بيشتر اضافه نشده است.
(+)