فقط چندتایی عکس ازش مانده؛ الان که مختصری دنبال کردم و شمردم، شد دوازده تا؛ شاید بیشتر اگر بگردم، توی سی دی می دی ها و هارد دوستان مشترکِ آن موقع ها چندتایی بیشتر هم پیدا بشود؛ خب! هم خیلی کم است و هم خیلی زیاد برای به یاد آوردن؛ زیاد از این جهت می گویم که برای من، عکس او، عکسی که بیشتر از هر چیز دیگری مرا یاد او می اندازد و شاید بهتر است بگویم تصویری از او که بیشتر از همه دوستش دارم و به همین دلیل بیشتر وقت ها با آن یادش می کنم و اصلن همان یکی می تواند برای من بس باشد، عکسی ست که اتفاقن در خانه ی آن سالهای من ازش گرفته شده؛ نشسته گوشه ی هال، روی زمین، و یک سینی گرد لبه دار و یک نصفه هندوانه ی قرمز، توی سینی، جلو روش است و چاقوی بزرگ زنجان توی دستش؛ خاطره ی آن روز و آن لحظه را در ذهن ندارم؛ خب آدم پشت دستش را بو نکرده است که بردارد همه ی روزها و لحظه های یک زندگی را از بر کند! اصلن مگر می شود!؟ ولی همینقدر از عکس معلوم است که تابستان است و در آن بطالت های تمام نشدنی آن موقع ها مان، احتمالن شبی بوده است که آنجا جمع بوده ایم و هرکس پی کاری بوده و او هم هندوانه قاچ می کرده و یکی دیگر هم، لابد چون تازه دوربین دیجیتال خریده بوده، همانجور ایستاده، از در و دیوار و تلویزیون روشن و لامپ روشن و گل مصنوعی آویزان روی دیوار و ماه آسمان و دماغ خودش و... هی عکس می گرفته و هی دیلیت می کرده، هی عکس می گرفته و هی دیلیت می کرده، یک عکس هم این وسط مسط ها، از او گرفته و این یکی را اما دیلیت نکرده؛ نکرده حتی قاب درست و درمانی ببندد؛ همانجور ایستاده، چرخیده طرف او و سر دوربین را آورده پایین و او هم برگشته که بالا را نگاه کند اما عکاس امانش نداده؛ نگاهش هرگز به دوربین نرسیده، جایی وسط زمین و هوا، خندیده و تمام؛ با همان رکابی سفید و پیژامه ی راه راه گل و گشاد همیشگی که هرجا می رفت، رسیده و نرسیده، اول به قول خودش "استاد می کرد" و بعد تازه می آمد می نشست؛ با آن فرم منحصر بفرد نشستن ش که از لاغری مفرط ش ناشی می شد؛ جوری می توانست قوز کند و توی خودش جمع شود که کاسه ی زانوش دقیقن جا شود در گودی زیر بغلش. اغلب دست کم یک پا و یک دستش، یا به بیان دقیق تر یک زانو و یک زیربغلش توی این وضعیت با هم مماس بودند و کلن این فیزیک تصویر کمیکی می آفرید با آن رکابی سفیدی که حلقه ی گردن و آستینش زار می زد از بزرگی و پیژامه ی راه راه گل و گشاد و فاق بلندی که نهایتن می خواست دوتا استخوان و یک معامله را بپوشاند. خودش هم به خودش می خندید و وقت هایی هم که مهمان تازه یا آدم غریبه تری توی جمع بود بیشتر سر ذوق می آمد و لودگی هم می کرد؛ زانوهاش را جمع می کرد زیر بغلش، قوز می کرد، سیگاری می گیراند، و یک جوری خشتک اش را می پرداخت انگار ده تن خایه توش مستتر باشد، پکی به سیگار می زد، لحن جاهلی می گرفت و از قول پدر بزرگش می گفت که "مرد باهاس جوری بشینه که خایه هاش بره تو چشم؛ چشم حسوداش"؛ یک باری هم یادم هست همینجوری نشسته بود و انگشست شست دو دستش را انداخته بود پشت کش پیژامه و هی می کشید و نمی کشید و اینجوری هی باد می انداخت توی خشتک اش، انگاری که بادبان کشتی یی در باد، و با لحنی جدی گفت "بگذاریم که احساس هوایی بخورد."؛ ...
به بهرنگ رجبی،
که شب هایی که حالمان خوب است برایمان چیزکی می خوانَد؛ و با خاطرهی شبی که آن "چیزک" یادداشت "دو عکس" آیدین آغداشلو بود.