حتمن میدانید که یک کتابی هم دارند آقای گلستان به اسم "شکار سایه" که این، همان است که "رفتم تماشای آتشبازی؛ باران آمد، باروتها نم برداشت" اش بارها و بارها نقل شده است؛ معالوصف کتاب نایابی است؛ یعنی من که مدتها هرچه میگشتم پیداش نمیکردم تا که یک روزی، یعنی یک شبی که خانهی صنم مهمان بودیم، توی کتابخانهی او دیدمش و برق از سه فازم پرید و او هم وقتی هیجان مرا دید با مهربانی همانجا کتاب را به من امانت داد؛ اینها همه مقدمه تا برسم به تعریف آن شب؛ تعریف این که دل توی دلم نبود تا زودتر برسم خانه و کتاب را دست بگیرم؛ به معنای واقعی کلمه ولع داشتم؛ کتاب جمع و جوری است مشتمل بر چهار داستان تقریبن کوتاه و من تقریبن مطمئن بودم که به محض رسیدن به خانه مشغولش میشوم و یک تک تا تهش را خواهم رفت. القصه؛ همین کار را هم کردم؛ یعنی مقدمات را همانجور که باید، همانجور که ایدهآلم برای کتاب خواندن است چیدم؛ لباس راحت پوشیدم، درازکش شدم روی تخت و تکیهام را دادم به دو تا بالش نسبتن بزرگ که پشت سرم ساز کرده بودم، زیرسیگاری تمیز روی پاتختی در دسترس و یک سیگار هم گیراندم و کتاب را دست گرفتم؛ صفحهی اول را که باز کردم چشمم خورد به این چند بیت از یک حکایت مثنوی که آقای گلستان آورده بود و اسم کتاب هم از همانجا میآمد؛
مرغ بر بالا پران و سایهاش / میدود بر خاک، پرّان مرغوش
ابلهی صیاد آن سایه شود / میدود چندانک بیمایه شود
تیر اندازد به سوی سایه او / ترکشش خالی شود از جستجو
ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت / از دویدن در شکار سایه، تفت
ماندم ...؛ این چند بیت را، که برایم تازگی داشتند، دوباره و چندباره خواندم ...؛ اما باز هم نتوانستم عبور کنم ...؛ کار خودشان را کرده بودند ...؛ همانجا، یعنی روی همان صفحهی صفر، کتاب را بستم.