Wednesday, May 17, 2006
کاش بيايد روزی که بفهمم آخر چه می گذرد دراین کله ام
شده ام تماشاخانه ای و خودم چيزی بيشتر از يک تماشاگر نيستم برای آن
خيلی وقت ها می نشينم برای پيدا کردن يک جور رابطه ی منطقی بين کارهايی که ميکنم ... بين اتفاقاتی که برايم می افتند يا چیزهایی که خودم برای برای خودم رقم ميزنم
می نشينم برای يافتن توجيهی برای حالات و احساساتی که دست ميدهند بهم
می نشينم به جستجوی ريشه ی اين فکر ها و خيالات عجيب و غريبی که به نوبت می آيند به سراغم و خيلی زود ريشه ميدوانند در گوشت و پوست و استخوانم و هرکدام چند صباحی حکومت ميکنند بر روحم و تا مدتی سايه می اندازند روی همه ی زندگی ام
همه چيز و همه کس را هم از همه جا و همه وقت می دوزم به همديگر ، در اين ساعت ها که مينشينم به جستجو

کودکی را ... و سالهايی که جوانتر بودم تا همين سالهای آخر تر ... پدرم را ... و مادر را ، تا آباء و اجداد ... دوره های مختلف فکری و اعتقادی ام را ... تا حتی برسد به جايی که ميروم دنبال تناسخ و ميگردم زندگی های پيشينم ! را

ولی هرچه بيشتر ميگردم کمتر می جويم ريشه ی اين همه نا آرامی را
دستم که زياد ميلرزيد اما حالا دلم هم می لرزد
می ترسم
می ترسم از همه چيز
... "
ترس از به خواب رفتن شبانه
ترس از به خواب نرفتن
ترس از تکرار گذشته
ترس از پر کشيدن حال
ترس از زنگ تلفن در سکوت مرگبار شب
ترس از توفان‌های الکتريکی
ترس از شستشوی زن با لکه‌ای بر گونه‌اش
ترس از سگ‌هايی که گفته بودم هار نيستند
ترس از دلواپسی
ترس از اجبار به شناخت جنازه‌ی دوستت
ترس از فراموش شدن
ترس از زندگی با مادرم هنگامی که هر دو پير شده‌ايم
ترس از سرآسيمگی
ترس از فرومردن روز با يادداشتی ناراحت‌کننده
ترس از بيدار شدن و ديدن اينکه تو رفته‌ای
ترس از دوست نداشتن و ترس از دوست نداشتن بسيار
ترس اينکه چيزی را که دوست می‌دارم مرگ همه‌ی دوست‌داشتنی‌هايم را تضمين کند
ترس از مرگ
ترس از زندگانی بسيار
ترس از مرگ
* " ...

. . .
ترس ريموند کارور : *