.
.
.
من هر روز رؤیاهایم را به قربانگاه می برم ؛
هرروز یکی یکی شان را چاقو بر گلو می گذارم ؛
آسمان را نگاهی می اندازم ؛
در جستجوی خدای تو؛
در انتظار فرو افتادن آن بره ی سفیدی که ایمانش نامیده اند ؛
.
.
.
من هروز رؤیاهایم را به قربانگاه می برم ؛
هرروز یکی یکی شان را چاقو بر گلو می گذارم ؛
هرروز ، بی نگاهی به آسمان ؛
هروز ، بی انتظار فرو افتادن بره ی سفید ایمان ؛
یکی یکی شان را سر می برم ؛
بیخ تا بیخ ؛
می ایستم ؛
ساعتی بر جنازه شان سوگواری می کنم ؛
و باز می گردم ؛
.
.
.