Thursday, September 27, 2007
.
.
.
من هر روز رؤیاهایم را به قربانگاه می برم ؛

هرروز یکی یکی شان را چاقو بر گلو می گذارم ؛

آسمان را نگاهی می اندازم ؛

در جستجوی خدای تو؛

در انتظار فرو افتادن آن بره ی سفیدی که ایمانش نامیده اند ؛

.

.

.

من هروز رؤیاهایم را به قربانگاه می برم ؛

هرروز یکی یکی شان را چاقو بر گلو می گذارم ؛

هرروز ، بی نگاهی به آسمان ؛

هروز ، بی انتظار فرو افتادن بره ی سفید ایمان ؛

یکی یکی شان را سر می برم ؛

بیخ تا بیخ ؛

می ایستم ؛

ساعتی بر جنازه شان سوگواری می کنم ؛
و باز می گردم ؛
.
.
.