Sunday, October 21, 2007
سایه

(یک داستان کوتاه از لاغر ، زمستان هشتاد و یک )



گاهی وقت ها از سایه م خیلی می ترسم ؛

فکر می کنم همین جور که پشت سرم روی زمین ولو شده ، هر لحظه ممکنه که بلند بشه و از پشت خفه م کنه ؛

می دونم که به نظرتون خنده دار می آد ؛ حتی شاید توی دلتون می گید این بابا پاک دیوونه ست ؛ ولی بخدا من مطمإنم که مثلن همین دیروز بعد از ظهر اگه ازش غافل می شدم ، حتمن همین کار رو میکرد ؛ کثافت فقط منتظر یک لحظه غفلت من بود ؛ فقط یک لحظه غفلت من ...؛ همین جوری زیر چشمی ، طوری که متوجه نشه ، هوا شو داشتم ؛ می دیدم که یواش یواش دست های سیاهش رو باز می کنه و بالا میاره تا گردنم رو بچسبه . دست ها و انگشت هاش هم اونقدر بزرگ بود که مطمإنم اگه گردنم رو می گرفت دیگه کارم تموم بود ؛ دیگه ممکن نبود که بتونم از دستش خلاص بشم ؛ ... فا...تحه ؛ اما من ، بلافاصله برمی گشتم و با یه نگاه تند بهش حالی می کردم که هوی ی ی ... من حواسم هست ؛ اونقدرا هم دیگه هالو نیستم که از پس تو بر نیام ... البته اون هم خیلی تند و تیز بود ؛ تا برمی گشتم طرفش ، یه جوری خودش رو ولو می کرد روی زمین که خیال می کردی صد سال ِ همونجوری مرده ! ولی تا باز بر می گشتم و قیافه ی آدم های حواس پرت رو به خودم می گرفتم ، با اون حرکت آروم چندش آورش شروع می کرد به بلند شدن و باز کردن دستاش ؛ نمی دونست که هرچی باشه من از اون زرنگترم و با همه ی این آدم های حواس پرت توی خیابون فرق می کنم ؛ آدم هایی که موقع راه رفتن ، مثل احمق ها اینور و اونورشون رو نگاه می کنن ، می گن ، می خندن ، می لمبونن ، بقیه رو دید می زنن ، .... ، خلاصه حواسشون همه جا هست ! اما کوچکترین توجهی به سایه ی خودشون که پشت سرشون روی زمین ولو شده ندارن ؛ نمی دونن هیچ بعید نیست که آخر سر، همون سایه هه کلکشون رو بکنه ؛ بعدش هم هزار تا دلیل مسخره واسه ی علت مرگ بلغور می کنن ؛ سکته ی قلبی ، سکته ی مغزی ، کهولت ، نارسایی کلیه ، نارسایی کوفت ، نارسایی زهرمار ،... ؛ آخه یکی نیست به این احمق ها حالی کنه که بابا ! توی این ساعت های گند بعدازظهر ، وسط خیابون ، این چرت و پرت هایی که شما می گین کجا بوده !؟ اصلن کی تا حالا این چیزها رو دیده !؟ هان ؟!

بدبخت ها ! آخرش هم همین سایه ی دراز بدقواره ست که یه روز بعدازظهر ، وسط کوچه ، خیابون ، پیاده رو ، ... بالاخره یه جایی دخلتون رو می آره . از ما گفتن ، از شما هم که نشنیدن !


بابک