Sunday, October 14, 2007
آخر هم کار خودشون رو کردن ها ااا ...
من رو مریض کردن که نرسم به دربی !
هه ! کور خوندن ؛
هرچی هم که گفتن آدم تب دار نباید لباس قرمز بپوشه ! گوش نکردم ؛
حالاهم نمیدونم این تبی که دارم توش می سوزم همون تب صنوبریه ( مثل قلب صنوبری ) یا تب قرمزی که پوشیدم ! یا شایدم آتیش نسیمته که ...
ای بابا ...
جسم که خسته و رنجور میشه ، توازنش با روح به هم می خوره ! ( اِ ! پس به روح اعتقاد دارم !) روح سرکشی می کنه ، بهتره بگم روح توان این رو پیدا می کنه که آزاد تر سرک بکشه این ور و اونور ؛ به گمانم عقل از جنس جسمه ؛ می خوام عقل رو یکی کنم با عقل معاش که دیگه خیالم راحت شه ! ...
ساعت های آخر شب رو دوست دارم به خاطر همین ؛ خستگی جسم و بر هم خوردن این توازن لعنتی ؛
هذیان گویی هم به گمانم ناشی از یه همچین چیزیه !
ادراک متفاوتی که سوژه ی تبدار از عالم پیدا می کنه ! از زمان و مکان ...
رها کن
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
.
.
.
ای ول ؛ آقا برگشتیم سر حرف همیشگی خودمون که !
رها کن ؛