همان فضای کوچه و خیابان خواب دکتر در اول فیلم توت فرنگی های وحشی ،
همانجور سیاه و سفید و وهم انگیز ،
خودم را می بینم با لباسی سیاه ،
جنازه ای را با طنابی بسته ام و پشت سرم روی زمین می کشم، به سختی ؛
دنبال جنازه چند سگ وحشی با عصبانیت عجیبی در حال پارس کردن اند، می خواهند جنازه را از چنگ من درآورده ، آن را بدرند ؛
شاید حتی کمی پیشتر ، جنازه را من از چنگال آنها درآورده باشم ،
می بینم رد چنگال ها و دندانهایشان را که لباس را جایی پاره کرده اند و جایی دیگر دوخته اند به گوشت و پوست تن جنازه ؛
می ترسم ؛
لباس جنازه سیاه ست و خیسی خون دارد ، بوی خون دارد ، حتی دهانم مزه ی خون می گیرد ،
می فهمم که لباس سیاه ِ یکدست ِ جنازه ، همانی ست که من هم بر تن دارم ؛
تا این لحظه صورتش را انگار ندیده باشم! تازه نگاهش می کنم ، ... ،
خودم را می بینم ، با صورت کبود و خونین ، شک می کنم ، خیره می مانم ، ... ، مطمئن می شوم که جنازه ، جنازه خودم است ؛ وحشت می کنم .
حالا از بالا ، در یک لانگ شات ، خودم را مبینم با لباسی سیاه ، که جنازه خودم را با طنابی بسته ام و پشت سرم روی زمین می کشم، به سختی ،
و دنبال من ، چند سگ وحشی با عصبانیت عجیبی در حال پارس کردن اند و می خواهند جنازه ام را از چنگم درآورده ، آن را بدرند ...
.
.
.
وحشت زده از خواب بیدار می شوم .