گویا زن شده باشم !
در بیمارستانی که می دانم زایشگاه ست و در اتاقی که می دانم اتاق زایمان ست روی تختی خوابیده ام و پزشک و پرستار و قابله ! دورم حلقه زده اند ؛
درد ، یا اساسن هیچ حس خاص دیگری ندارم ؛ فقط از همان پرسپکتیو خوابیده ی روی تخت تماشاگر کار پزشک و ماما و پرستارانی هستم که مرا می زایا آ اونندد !!!
شاید نیم ساعتی این دست و پا زدن ها ی تیم پزشکی طول می کشد و من خونسرد و بی احساس ، شاهد صحنه هایی تکراری و کسل کننده هستم ازفیلم ها و سریال های پزشکی/بیمارستانی/اتاق عملی که دیده ایم ؛ تا اینکه بالاخره گویا کار انجام شده باشد ؛ کنجکاو می شوم نوزادم را ببینم که دکتر دارد آرام آرام ، با دقت و وسواس زیاد ، از زیر ملحفه ی سفیدی که روی من انداخته اند بیرون می آورد . نوزادم را بیرون می آورد ، بچه ای در کار نیست ، من یک سنگ رودخانه ای سیاه زاییده ام ! به شکل احمقانه ای ذهنم مشغول این می شود که این سنگ آیا قشنگ است یا نه ؟ یا اینکه چقدر قشنگ است !
در بیمارستانی که می دانم زایشگاه ست و در اتاقی که می دانم اتاق زایمان ست روی تختی خوابیده ام و پزشک و پرستار و قابله ! دورم حلقه زده اند ؛
درد ، یا اساسن هیچ حس خاص دیگری ندارم ؛ فقط از همان پرسپکتیو خوابیده ی روی تخت تماشاگر کار پزشک و ماما و پرستارانی هستم که مرا می زایا آ اونندد !!!
شاید نیم ساعتی این دست و پا زدن ها ی تیم پزشکی طول می کشد و من خونسرد و بی احساس ، شاهد صحنه هایی تکراری و کسل کننده هستم ازفیلم ها و سریال های پزشکی/بیمارستانی/اتاق عملی که دیده ایم ؛ تا اینکه بالاخره گویا کار انجام شده باشد ؛ کنجکاو می شوم نوزادم را ببینم که دکتر دارد آرام آرام ، با دقت و وسواس زیاد ، از زیر ملحفه ی سفیدی که روی من انداخته اند بیرون می آورد . نوزادم را بیرون می آورد ، بچه ای در کار نیست ، من یک سنگ رودخانه ای سیاه زاییده ام ! به شکل احمقانه ای ذهنم مشغول این می شود که این سنگ آیا قشنگ است یا نه ؟ یا اینکه چقدر قشنگ است !
دکتر و پرستارها با دیدن سنگ برای لحظاتی جا خورده، ناراحت می شوند ، اما گویا این اتفاق چندان هم برایشان غیرعادی نباشد! دقایقی نفسی تازه می کنند ، پرستاری با دستمال عرق پیشانی دکتر را می گیرد و کار دوباره شروع می شود!
همان صحنه های تلاش مرحله ی اول را می بینم ، این بار گویا کمی وسواس و دقت بیشتری دارند ، یک پرستار هم بالای سرم ایستاده و به من دلداری و قوت قلب می دهد! ، تازه می فهمم که خوابم صامت است ، هیچ صدایی نمی شنوم و در عین حال حرکات دست و سر و صورت همه اگزجره ست . برای لحظاتی حواسم پرت پرستار بالای سرم می شود ، کلاه سفید و لباس کوتاه سفید بالای زانو دارد ، پاهایش زیاد کشیده نیست ، اما درکل به نظرم جذاب می آید ، ... تلاش دوم پزشکان گویا نتیجه داده باشد ، از هیجان و سر و صدای بقیه حواسم می رود به دکتر که می خواهد نوزادم را از زیر ملحفه سفید بیرون بیاورد ، نوزادم را بیرون می آورد ، اما این بار هم مثل دفعه ی قبل ، بچه ای در کار نیست ، باز هم یک سنگ رودخانه ای سیاه ، شاید کمی روشنتر از قبلی ؛ دکتر و بقیه باز هم برای لحظاتی ناراحت می شوند ، حتی شاید این بار کمی عصبی و کلافه هم شده باشند ، اما می خواهند تلاش سومی را شروع کنند ، نفسی تازه می کنند و من حالا به این فکر می کنم که سنگ اول کلی سیاه تر و قشنگ تر از این دومی بود ؛
تلاش سوم شروع می شود ، می دانم که تلاش آخر است ، گویا دکتر با عصبانیت اتمام حجت کرده باشد ، و من که برایم اهمیتی ندارد ، با خودم فکر می کنم که اصلن به من چه ... !؟ ... اما برای بقیه گویا قضیه کاملن جدی ست ، جدی تر از دو دفعه ی قبل و با حرکات سر و دست و صورت اگزجره تر؛ این بار اما بالای سرم ، به جای آن پرستار، مردی ایستاده قدبلند و میانسال ، با لباس کشیش ها و با کتابی در دست ،که می دانم قرآن است، و مدام ورد می خواند و کتاب را بالا و پایین می آورد ؛ حرکت پاندولی بالاتنه اش اعصاب مرا به هم می ریزد ، نگاهم بین او ، دکتر و پرستارها با حرکات اسلوموشن اغراق آمیزشان چندین و چند بار میگردد ، کاملن کلافه و خسته می شوم ، حتی شاید فریاد می زنم ، تا اینکه تلاش سوم هم به پایا ن می رسد و می فهمم که باز هم سنگی سیاه زاییده ام ، مثل قبلی ها ، هر چند این بار نمی بینمش ؛ هنوز صدایی نمی شنوم ، اما می بینم که دکتر با عصبیانیت زیاد گویا به زمین و زمان فحش می دهد و اتاق را ترک می کند ، همینطور پرستارها و ماما ها ، کشیش قرآن به دست هم دیگر نیست ! رفتنش را هم مثل آمدنش ندیده ام ، آن یکی پرستار که بالای سرم بود را با چشم دنبال می کنم ، او هم جواب نگاهم را با لبخند معنی داری میدهد، تازه متوجه می شوم که اکرم محمدی ِ بازیگر است ، در سن و سال خانه سبز یا کمی جوان تر، قبل از اینکه چیزی بگویم او هم از اتاق خارج می شود ؛
حالا در آستانه در دوستم علی را میبینم که مثل عکس پروفایل اورکاتش خرسی بزرگ و قهوه ای کنار اوست ، یادم می افتد به قصه ی خرس که بین خودمان است ، بی اختیار می خندیم و من همانطور که می خندم ، ملحفه سفید را کنار می زنم و می نشینم ؛ حالا دیگر بیدارشده ام ، علی و خرس در چارچوب در نیستند ، اما من هنوز دارم می خندم .
تلاش سوم شروع می شود ، می دانم که تلاش آخر است ، گویا دکتر با عصبانیت اتمام حجت کرده باشد ، و من که برایم اهمیتی ندارد ، با خودم فکر می کنم که اصلن به من چه ... !؟ ... اما برای بقیه گویا قضیه کاملن جدی ست ، جدی تر از دو دفعه ی قبل و با حرکات سر و دست و صورت اگزجره تر؛ این بار اما بالای سرم ، به جای آن پرستار، مردی ایستاده قدبلند و میانسال ، با لباس کشیش ها و با کتابی در دست ،که می دانم قرآن است، و مدام ورد می خواند و کتاب را بالا و پایین می آورد ؛ حرکت پاندولی بالاتنه اش اعصاب مرا به هم می ریزد ، نگاهم بین او ، دکتر و پرستارها با حرکات اسلوموشن اغراق آمیزشان چندین و چند بار میگردد ، کاملن کلافه و خسته می شوم ، حتی شاید فریاد می زنم ، تا اینکه تلاش سوم هم به پایا ن می رسد و می فهمم که باز هم سنگی سیاه زاییده ام ، مثل قبلی ها ، هر چند این بار نمی بینمش ؛ هنوز صدایی نمی شنوم ، اما می بینم که دکتر با عصبیانیت زیاد گویا به زمین و زمان فحش می دهد و اتاق را ترک می کند ، همینطور پرستارها و ماما ها ، کشیش قرآن به دست هم دیگر نیست ! رفتنش را هم مثل آمدنش ندیده ام ، آن یکی پرستار که بالای سرم بود را با چشم دنبال می کنم ، او هم جواب نگاهم را با لبخند معنی داری میدهد، تازه متوجه می شوم که اکرم محمدی ِ بازیگر است ، در سن و سال خانه سبز یا کمی جوان تر، قبل از اینکه چیزی بگویم او هم از اتاق خارج می شود ؛
حالا در آستانه در دوستم علی را میبینم که مثل عکس پروفایل اورکاتش خرسی بزرگ و قهوه ای کنار اوست ، یادم می افتد به قصه ی خرس که بین خودمان است ، بی اختیار می خندیم و من همانطور که می خندم ، ملحفه سفید را کنار می زنم و می نشینم ؛ حالا دیگر بیدارشده ام ، علی و خرس در چارچوب در نیستند ، اما من هنوز دارم می خندم .
.
.
.
پ.ن : جهت تنویر بخشی از افکار عمومی تون یعنی همونقدری که ازم بر می آد ، یه کوچولو عکس علی و خرس رو می گذارم اینجا ؛ بقیه ی تصویر سازی خوابم با خودتون ؛
