Monday, November 19, 2007
«ــ ای دوست! می‌خواهی به من دهی
خانه‌ات را در برابر اسبم
آینه‌ات را در برابر زین و برگم
قبایت را در برابر خنجرم؟...
من این چنین غرقه به خون
از گردنه‌های کابرا باز می‌آیم.»
.
.
.
«ــ ای دوست! هوای آن به سرم بود
که به آرامی در بستری بمیرم،
بر تختی با فنرهای فولاد
و در میان ملافه‌های کتان...
این زخم را می‌بینی
که سینه‌ی مرا
تا گلوگاه بردریده؟»
.
.
.
«ــ دست کم بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های بلند،
بگذاریدم، بگذارید به بالا برآیم
بر این نرده‌های سبز،
بر نرده‌های ماه که آب از آن
آبشاروار به زیر می‌غلتد.»
.
.
.
این روزها جنگجویی خسته ام،
خسته از کارزاری که هیچ گاه نداشته ام ،
با احساس درد و رنج در زخمهایی که هرگز برنداشته ام ،
«در روزگار صلح مرد جنگی به جان خود می افتد.»
نه روزگارمان روزگار صلح است ،
نه من مرد جنگی ام ،
نه به جان خود افتاده ام ؛
اما باور کنید که این روزها ،
خسته از کارزاری بر میگردم ، که نمی دانم کی داشته ام ،
با احساس درد و رنج در زخم هایی که نمی دانم چگونه برداشته ام ؛
.
.
.
پ.ن : السلام علیک یا امامزاده داوود علیه السلام .