Sunday, February 10, 2008

گره لعنتی همین کراوات کوفتی بود که آن روز همه ی هوش و حواسمان را مختل خودش کرد ...
اصلاااا نفهمیدیم که آن سوء برداشت لعنتی از کجا شروع شد! ...
ناغافل به خودمان که آمدیم دیدیم هــِـی !!! ... بدجوری کار از کار گذشته ...، پنداری لال شدیم ...؛ خواهر بزرگتر را که شیرین نُه سالی از خود ما هم بزرگتر بود به عقد ما درآوردند و ... تمام .

لامصّبش اینجاست که بعد ِ این همه سال زندگی مشترک ، که ما نجابت کردیم و دم نزدیم ، هنوز که هنوز است هرجا که می نشیند با دوست و آشنا و غریبه ، یک جوری بحث را می کشاند به خواستگاری و خاطره ی آن روز لعنتی ، می خندد و یک جوری با مسخره می گوید آن روز که ما به خواستگاریش رفتیم گره کراوات هم بلد نبودیم که ببندیم ...