نه !
نمی رویم .
هی هی با خودمان تکرار می کنیم که
از هوش می ...
از هوش می ...
ترا به خدا ، از هوش می ...
اما نمی رویم .
که تا نقطه ی لامصّبِ آخرش را هم می گذاریم ... اما نمی رویم .
که تا بعد از هر نقطه سکوتی ، پنداری سیلی محکم واقعیتی بر صورتمان ، که هی ی ی ... ! انگار ... راستی راستی ... دیگر ... قرار نیست ... که ... از هوش ... برویم ...
Labels: معشوق جان به بهار آغشته ی ...