Monday, July 28, 2008
برق رفت و گشت ارشاد جلوی بساطش، توی یکی از همین پیت های حلبی، آتشی روشن کرد؛

هنوز نیم ساعت نگذشته، صدای آواز دسته جمعی شان را می شد شنید که " تا بهار ِ دلنشین، آآآمده سوی چمن ... ای بهار ِ آرزو ... "

خوب که چشم می چرخاندی می توانستی چندتایی هم از کارگرهای خاک و خلی ِ کارگاه ساختمانی بغل، دو سه تایی ازکارگرهای شهرداری با لباس های نارنجی و یکی دو تا هم آدم معمولی که شاید رهگذری چیزی بوده اند را دور آتش شان ببینی ...

"... چون سپندم بر سر ِ آتش نشان بنشین دمی ... چون سرشکم در کنار ..."

-سلام مرضیه رسولی-