"... میرفتيم به عرقفروشیای كه نزديكیهای بارانداز سراغش را داشتيم. عرقفروشی ساكت بود و پردههای پشت شيشهها افتاده بود. گوشهی خلوتی مینشستيم. چهارتا ميز ديگر هم بود، هر كدام سه چهار مرد پشتش، بيشترشان كارگرهای بارانداز، ساكت و خيره به ليوانهاشان، میگفتی پلك زدن يادشان رفته است. جوان كه بودند ساكت نشستن بدمستی بود و عربدهكشی بدمستی نبود. پيری سراغ همهشان آمده بود. باورشان نمیشد كه پير میشوند. ..."
سلام عاشور
سلام همه ی کارگرهای بارانداز تابستان همان سال
سلام ناصر خان تقوایی
سلام ناصر خان تقوایی