Wednesday, February 11, 2009

و در جای دیگری هم می فرمان (همین آقای گلستانِ محترِم) که:

رفتم تماشای آتش بازی،
باران آمد
باروتها نم برداشت.


Thursday, February 05, 2009
دارم از آن لحظه‌ی کم‌یابی حرف می‌زنم که می‌مانی با خودت که بگویی یا نگویی، دست جلو ببری یا نبری، کلید پابلیش را بزنی یا نزنی، ببوسی یا با همان چشم‌ها، نوازش‌اش کنی، از این دغدغه‌ی لعنتی دارم حرف می‌زنم سرهرمس. از این کلنجاری که با خودت می‌روی، که بروم یا بمانم، جاکن شوم یا آغوش باز کنم، ابدی، بی‌غش.

(+)