... همه ما جزيي از بازي هستيم، درست وسط بازي هستيم، ما همه رهگذران کوچه هاي پشتي تالارها و خيابان هاي اطرافش. خش خش برگ هاي پاييزي زير پاي تماشاگر و رهگذر و بازيگر يک صدا بيشتر ندارد. اگر يکي از ما، بازيگر يا تماشاگر يا رهگذر روي برف زمستاني ليز بخورد، به زمين بيفتد و مجروح شود، ديگري زير بغلش را مي گيرد و با خود به تالار نمايش- که حالا بزرگ شده، خيلي بزرگ- مي کشاند. بعد من روي صندلي تماشاگران مي نشينم و تو بازي مي کني. تو زخم مي خوري و من مي گريم. تو لبخند مي زني و من دلشاد مي شوم. تو مي ميري و من دلم مي شکند. من نشسته ام تا برخاستن، دوباره برخاستن تو را ببينم. من براي رنج هاي تو کف مي زنم و تو به احترام اشک هاي من سر خم مي کني. پرده ها فرو مي افتند و من در کوچه پشتي- کوچه يي با برگ ريز پاييزي يا برف زمستاني- با گل سرخي به انتظارت مي مانم...
(+)
(+)