Sunday, November 08, 2009
I have my Men
I have my Bottles


هرچه‌قدر هم عادت کرده باشی زنِ قوی و مستقلی باشی، روی پای خودت وايستی، از عهده‌ی زندگی بربيای با همه‌ی کم و کاست‌هاش، با همه‌ی سختی و آسونی‌هاش، يه جاهای زندگی اما هست که نمی‌شه. که هيچ‌رقمه راه نداره. که اخم مخصوص زن‌های تنها به سفر رفته که جدی و خشک و سرد بودن که صاف تو چشم‌های طرف نگاه کردن و نه گفتن هيچ‌کدوم به کارِت نمياد. يه جاهايی هست که باره بيش‌تر از زور توئه. بری بالا بيای پايين همينيه که هست. زورت نمی‌رسه آقا، زورت نمی‌رسه. يه آدمِ قوی‌تر از تو لازمه که دستتو بگيره بکشتت بالا. آدمی که زورش برسه. آدمی که مَرد باشه. اوهوم. هرچه‌قدر هم از زندگی روزمره احتراز کنی، بازم يه جاهايی اين زن بودن و اين مرد نبودن‌ئه می‌ره تو چشمت. مجبوری کوتاه بيای و بری سراغ يکی که مَرده، يکی که زورش می‌رسه. اين‌جور وقتا، قبل ازين‌که بخوام برم سراغ «مرد»ه، هميشه سخت‌ترين لحظه‌هه‌ست. هميشه کلی طفره می‌رم که اون صحنه‌ی مواجهه رو عقب بندازم. سختمه، بی‌هيچ‌دليلی سختمه. مث هميشه‌ی اين‌جور وقتام مطلقن فکر نمی‌کنم که چی بگم، از چه کلمه‌هايی استفاده کنم، بس‌که آدمِ بداهه‌م اين‌جور وقتا. اگه بهش فکر کنم گند می‌زنم. پس می‌زنم. پشيمون می‌شم. بی‌خيال می‌شم. برا هميناست که هزار روز از دست لحظه‌هه فرار می‌کنم، فرار می‌کنم، دنبال يه راه ديگه می‌گردم. اما راهی نيست و زورم نمی‌رسه و بالاخره ثانيه‌ای هست که آدمه گوشی رو برمی‌داره، که آدمه درو باز می‌کنه، که آدمه می‌شينه رو مبل روبرويی و صاف تو چشام نگاه می‌کنه و می‌گه خب؟ يه نفس عميق می‌کشم و دهن‌مو باز می‌کنم و از ثانيه‌ی بعد ديگه اون زنِ قویِ دهن‌پرکن نيستم. آدمی‌ام که احتياج داره. دقيقن «احتياج» داره و کاری از دست خودش برنمياد. تو، تمام مدتی که دارم حرف می‌زنم نگاهم می‌کنی، به جز چندتا سؤال کوتاه که لازمه بدونی چيزی نمی‌پرسی، آخرش می‌گی کجاست!؟ من سرم رو می ندازم پایین و چیزی نمی گم؛ و تو بدون اینکه حتی یک کلمه ی دیگه حرف بزنی یه راست می ری سروقتش، همونجا که هست، روی میز توی آشپزخونه و من از همونجا که نشستم گوش تیز می کنم تا بشنوم که برش می داری و گوش تیز تر می کنم تا بعد ِ چند ثانیه بشنوم پـَق؛ و بشنوم که بطری رو خیلی آروم می ذاری روی میز، بدون اینکه کمترین صدایی بده اما در بطری رو یه جوری با یه فاصله ای رها می کنی روی همون میز تا من صدای در بطری که روی شیشه میز دوّار گرفته تا بیفته رو بشنوم و خیالم راحت شه. می‌ری. درو پشت سرت می‌بندم، می‌شينم و نفس عميق می‌کشم. نفس عميق می‌کشم. نفس عميق می‌کشم و همه‌ی نفس‌ها رو با صدا از ريه‌هام می‌دم بيرون. با انگشتام ضرب می‌گيرم روی لبه‌ی مبل و نفس‌ها رو با صدا از ريه‌هام می‌دم بيرون. به ديوار روبرو خيره می‌شم و نفس عميق می‌کشم و نفس رو با صدا از ريه‌م می‌دم بيرون. دوتا کف دستام رو می‌کشم روی صورتم، چشم‌ها و ابروها، ميام پايين روی دماغ و لب‌های به‌هم‌فشرده‌م و نفسمو با صدا از ريه‌م می‌دم بيرون. هيچ‌جا رو نگاه نمی‌کنم و به هيچ‌‌چی فکر نمی‌کنم و نفسمو با صدا از ريه‌هام می‌دم بيرون. هوووووووففف. دان.