Friday, November 05, 2010
مارکوپلو تصور می­کرد پاسخ می­دهد (یا قوبلای پاسخ او را چنین تصور می­کرد) که هرچه بیشتر در محله­های ناشناخته­ی شهرهای دور خود را گم کند­، بیشتر می­تواند سرزمینهایی را که برای رسیدن به آنجا زیر پا گذاشته بود بشناسد و با به خاطر آوردن بندری که از آنجا اول بار لنگر برگرفته بود می­توانست اماکن آشنای دوره­ی جوانی­اش­، دور و بر خانه­اش و آن میدانچه­ی کوچک شهر ونیز را که در زمان کودکی در آن می دوید و منزلگاههای گذشته­ی زندگیش را یک به یک بازیابد­.
در این لحظه قوبلای خان رشته­ی تفکرش را قطع می­کرد­، یا تصور می­کرد که قطع کرده است یا مارکو تصور می­کرد اندیشه­اش با سؤالی مانند این قطع شده است:
- همیشه با سری که به عقب برگشته است پیش می­روی­؟ - یا­: - همه­ی آنچه را که می­بینی قبلن پشت سر گذاشته­ای­؟ - یا بهتر­: - سفر تو تنها در گذشته جریان دارد­؟
تمام این سخنان برای آن بود که که مارکو بتواند توضیح دهد­، یا تصور کند توضیح می­دهد یا چنین تصور شود که توضیح می­دهد یا بالاخره بتواند به خود توضیح دهد که آنچه او در جستجویش است همواره چیزی در جلو رویش است و حتی اگر صحبت از گذشته به میان می­آمد گذشته­ای بود که رفته رفته با پیشروی او در سفرش دگرگون می­شد­. زیرا گذشته­ی مسافر بسته به مسیری که طی کرده است تغییر می­کند­. منظور گذشته­ی نزدیک نیست که با گذشت هر روز­، روزی به آن اضافه می­شود بلکه گذشته­ی بسیار دور است­.
مسافر به محض ورود به هر شهر جدید گذشته­ای را که بر آن تملکی نداشته باز می­یابد­. غرابت آنچه دیگر نیستی یا دیگر مالکش نیستی در پیچ و خم اماکن نا­آشنا و تصاحب نشده به انتظارت نشسته است­.
مارکو به شهری وارد می­شود­، در میدانی به شخصی بر­می­خورد که لحظه­ای را زندگی می­کند که می­توانسته است از آن او (­مارکو­) بوده باشد­. او می­توانسته است اکنون به جای آن مرد باشد­. اگر در گذشته­ای بسیار دور­، زمان بر او متوقف می­شد­، یا اگر در زمانی بسیار پیشتر از آن­، بر سر چهارراهی­، به جای در پیش گرفتن راهی که پیموده بود­، راه دیگری را در جهت مخالف برمی­گزید­، بعد از گشت و گذاری دراز اکنون خود را به جای آن مرد در آن میدان می­یافت­.
اما او دیگر از آن گذشته­ی واقعی یا مفروض خود کنار مانده است­، دیگر نمی­تواند توقف کند­. باید راهش را تا شهر دیگری ادامه دهد­، تا آنجا که گذشته­ای دیگر در انتظارش نشسته است یا تا آنچه می­توانست آینده­ی احتمالی او باشد و اکنون زمان حال شخص دیگری است­.
آینده­های تحقق نیافته تنها شاخه­هایی از گذشته هستند.
خان در این لحظه می­پرسد­: تو سفر می­کنی تا گذشته­ات را دوباره زنده کنی­؟
می­توانست سؤالش را اینچنین نیز مطرح کند­: - سفر می­کنی تا آینده­ات را بازیابی­؟ - و جواب مارکو چنین بود­: - دیگرجا­، آیینه­ای منفی است­. مسافر با کشف آن همه که از آن نبوده و هرگز نخواهد بود­، به آن اندکی که از آن اوست راه می­برد­.

یک چیزی را امّا­، آقای کالوینو برایمان تعریف نکرد و شاید که واگذارش کرد به خودمان­؛ این که دستِ آخر­، آدم­ها یا مسافر­ند یا مقیم­­؛ آدم­ِ ماندن که نباشی­، آدم­ِ رفتن و نماندن که باشی­، شَهر ت ونیز هم که باشد­، می­شوی مارکو­؛ بالاخره یک روزی باید که راهی شوی­؛ و آن روز­، از شهر­، جز تصاویر نقش بسته بر حافظه­ات چیزی را با خود همراه نداری ­...؛

و لابد اگر آقای کالوینو خودش این­ها را برایمان می گفت­، اسم این فصل هم می شد­: شهرها و رابطه­ها ...