Thursday, July 21, 2011

- در زندگی این بندرها رسیدن کشتی حساس ترین موضوع است. وقتی که یک کشتی در بندر پهلو می گیرد همه ی بندر چشم باز می کند و خواستار و مشتاق، ساعتها پیاده شدن آدمها و بارها را تماشا می کند.

من تو را در میان مردم می بینم. البته نه در میان مردم. در کنار همهمه ی بندر، کاملن جدا از مردم، روی یک صندوق چوبی ایستاده ای. ولی تو هم مانند بیشتر مردم در انتظار مسافری نیستی. این کشتی خیلی عظیم است. دست کم سیصد هواپیما روی عرشه ی آن هست. ملوان ها همه همقد و هم لباس، مثل مورچه، فوج فوج به بندر می خزند. مسلماً مورچه خزنده نیست. عصر همه جای شهر از ملوان اشباع می شود. شب کشتی را چراغانی می کنند. هم زیبا و هم وحشتناک می شود. تو می گویی چقدر آدمیزاد دورگه در زهدان این شهر امشب کاشته می شود؟ ولی دو نسل بعد باز ملوانها در این بند پیاده می شوند و آن وقت با دخترها و خواهرها و مادرهای ناتنی خودشان می خوابند. بندر نژاد و ملیت نمی شناسد. آدمها اگر دهان باز نکنند متعلق به زمین هستند و نه هیچ شهری و کشوری؛


شب یک شب دو، بهمن فرسی