Saturday, February 18, 2012
حتمن می‌دانید که یک کتابی هم دارند آقای گلستان به اسم "شکار سایه" که این، همان است که "‌رفتم تماشای آتش‌بازی‌؛ باران آمد‌، باروتها نم برداشت" اش بارها و بارها نقل شده است؛ مع‌الوصف کتاب نایابی است؛ یعنی من که مدت‌ها هرچه می‌گشتم پیداش نمی‌کردم تا که یک روزی، یعنی یک شبی که خانه‌ی صنم مهمان بودیم، توی کتابخانه‌ی او دیدم‌ش و برق از سه فازم پرید و او هم وقتی هیجان مرا دید با مهربانی همانجا کتاب را به من امانت داد؛ این‌ها همه مقدمه تا برسم به تعریف آن شب؛ تعریف این که دل توی دلم نبود تا زودتر برسم خانه و کتاب را دست بگیرم؛ به معنای واقعی کلمه ولع داشتم؛ کتاب جمع و جوری است مشتمل بر چهار داستان تقریبن کوتاه و من تقریبن مطمئن بودم که به محض رسیدن به خانه مشغولش می‌شوم و یک تک تا ته‌ش را خواهم رفت. القصه؛ همین کار را هم کردم؛ یعنی مقدمات را همانجور که باید، همانجور که ایده‌آلم برای کتاب خواندن است چیدم؛ لباس راحت پوشیدم، دراز‌کش شدم روی تخت و تکیه‌ام را دادم به دو تا بالش نسبتن بزرگ که پشت سرم ساز کرده بودم، زیرسیگاری تمیز روی پاتختی در دسترس و یک سیگار هم گیراندم و کتاب را دست گرفتم؛ صفحه‌ی اول را که باز کردم چشمم خورد به این چند بیت از یک حکایت مثنوی که آقای گلستان آورده بود و اسم کتاب هم از همانجا می‌آمد؛
مرغ بر بالا پران و سایه‌اش / می‌دود بر خاک، پرّان مرغ‌وش
ابلهی صیاد آن سایه شود / می‌دود چندانک بی‌مایه شود
تیر اندازد به سوی سایه او / ترکشش خالی شود از جستجو
ترکش عمرش تهی شد، عمر رفت / از دویدن در شکار سایه، تفت
ماندم ...؛ این چند بیت را، که برایم تازگی داشتند، دوباره و چندباره خواندم ...؛ اما باز هم نتوانستم عبور کنم ...؛ کار خودشان را کرده بودند ...؛ همان‌جا، یعنی روی همان صفحه‌ی صفر، کتاب را بستم.



Wednesday, January 25, 2012
A golden rule: to leave an incomplete image of oneself
Emil M. Cioran

A golden rule: to leave an incomplete image of Everything
Laaaghar & Emil M. Cioran

به هر‌حال این هم یکی از راه حل‌های مسأله‌ی زندگی است که به اندازه‌ی کافی به چیزها و کسانی که از دور به چشم‌مان زیبا و اسرار‌آمیز آمده‌اند نزدیک شویم تا ببینیم در آنها از راز و زیبایی نشانی نیست؛ این یکی از چند دستور سلامت است که می‌توان برگزید‌؛ که شاید چندان دلپسند نباشد‌، اما به آن اندازه آرامش می‌آورد که زندگی‌مان را بگذرانیم و -‌از آنجا که امکان می‌دهد حسرت هیچ چیز را نخوریم، چون به ما می‌باوراند که به بهترین چیزها رسیدیم و بهترینش هم چیزی نبود- همچنین به مرگ تن دهیم‌.

پروست در جستجو
ترجمه‌ی مهدی سحابی



Monday, August 22, 2011

فقط چندتایی عکس ازش مانده؛ الان که مختصری دنبال کردم و شمردم، شد دوازده تا؛ شاید بیشتر اگر بگردم، توی سی دی می دی ها و هارد دوستان مشترکِ آن موقع ها چندتایی بیشتر هم پیدا بشود؛ خب! هم خیلی کم است و هم خیلی زیاد برای به یاد آوردن؛ زیاد از این جهت می گویم که برای من، عکس او، عکسی که بیشتر از هر چیز دیگری مرا یاد او می اندازد و شاید بهتر است بگویم تصویری از او که بیشتر از همه دوستش دارم و به همین دلیل بیشتر وقت ها با آن یادش می کنم و اصلن همان یکی می تواند برای من بس باشد، عکسی ست که اتفاقن در خانه ی آن سالهای من ازش گرفته شده؛ نشسته گوشه ی هال، روی زمین، و یک سینی گرد لبه دار و یک نصفه هندوانه ی قرمز، توی سینی، جلو روش است و چاقوی بزرگ زنجان توی دستش؛ خاطره ی آن روز و آن لحظه را در ذهن ندارم؛ خب آدم پشت دستش را بو نکرده است که بردارد همه ی روزها و لحظه های یک زندگی را از بر کند! اصلن مگر می شود!؟ ولی همینقدر از عکس معلوم است که تابستان است و در آن بطالت های تمام نشدنی آن موقع ها مان، احتمالن شبی بوده است که آنجا جمع بوده ایم و هرکس پی کاری بوده و او هم هندوانه قاچ می کرده و یکی دیگر هم، لابد چون تازه دوربین دیجیتال خریده بوده، همانجور ایستاده، از در و دیوار و تلویزیون روشن و لامپ روشن و گل مصنوعی آویزان روی دیوار و ماه آسمان و دماغ خودش و... هی عکس می گرفته و هی دیلیت می کرده، هی عکس می گرفته و هی دیلیت می کرده، یک عکس هم این وسط مسط ها، از او گرفته و این یکی را اما دیلیت نکرده؛ نکرده حتی قاب درست و درمانی ببندد؛ همانجور ایستاده، چرخیده طرف او و سر دوربین را آورده پایین و او هم برگشته که بالا را نگاه کند اما عکاس امانش نداده؛ نگاهش هرگز به دوربین نرسیده، جایی وسط زمین و هوا، خندیده و تمام؛ با همان رکابی سفید و پیژامه ی راه راه گل و گشاد همیشگی که هرجا می رفت، رسیده و نرسیده، اول به قول خودش "استاد می کرد" و بعد تازه می آمد می نشست؛ با آن فرم منحصر بفرد نشستن ش که از لاغری مفرط ش ناشی می شد؛ جوری می توانست قوز کند و توی خودش جمع شود که کاسه ی زانوش دقیقن جا شود در گودی زیر بغلش. اغلب دست کم یک پا و یک دستش، یا به بیان دقیق تر یک زانو و یک زیربغلش توی این وضعیت با هم مماس بودند و کلن این فیزیک تصویر کمیکی می آفرید با آن رکابی سفیدی که حلقه ی گردن و آستینش زار می زد از بزرگی و پیژامه ی راه راه گل و گشاد و فاق بلندی که نهایتن می خواست دوتا استخوان و یک معامله را بپوشاند. خودش هم به خودش می خندید و وقت هایی هم که مهمان تازه یا آدم غریبه تری توی جمع بود بیشتر سر ذوق می آمد و لودگی هم می کرد؛ زانوهاش را جمع می کرد زیر بغلش، قوز می کرد، سیگاری می گیراند، و یک جوری خشتک اش را می پرداخت انگار ده تن خایه توش مستتر باشد، پکی به سیگار می زد، لحن جاهلی می گرفت و از قول پدر بزرگش می گفت که "مرد باهاس جوری بشینه که خایه هاش بره تو چشم؛ چشم حسوداش"؛ یک باری هم یادم هست همینجوری نشسته بود و انگشست شست دو دستش را انداخته بود پشت کش پیژامه و هی می کشید و نمی کشید و اینجوری هی باد می انداخت توی خشتک اش، انگاری که بادبان کشتی یی در باد، و با لحنی جدی گفت "بگذاریم که احساس هوایی بخورد."؛ ...
به بهرنگ رجبی،
که شب هایی که حالمان خوب است برایمان چیزکی می خوانَد؛ و با خاطره‌ی شبی که آن "چیزک" یادداشت "دو عکس" آیدین آغداشلو بود.


Thursday, July 21, 2011

- در زندگی این بندرها رسیدن کشتی حساس ترین موضوع است. وقتی که یک کشتی در بندر پهلو می گیرد همه ی بندر چشم باز می کند و خواستار و مشتاق، ساعتها پیاده شدن آدمها و بارها را تماشا می کند.

من تو را در میان مردم می بینم. البته نه در میان مردم. در کنار همهمه ی بندر، کاملن جدا از مردم، روی یک صندوق چوبی ایستاده ای. ولی تو هم مانند بیشتر مردم در انتظار مسافری نیستی. این کشتی خیلی عظیم است. دست کم سیصد هواپیما روی عرشه ی آن هست. ملوان ها همه همقد و هم لباس، مثل مورچه، فوج فوج به بندر می خزند. مسلماً مورچه خزنده نیست. عصر همه جای شهر از ملوان اشباع می شود. شب کشتی را چراغانی می کنند. هم زیبا و هم وحشتناک می شود. تو می گویی چقدر آدمیزاد دورگه در زهدان این شهر امشب کاشته می شود؟ ولی دو نسل بعد باز ملوانها در این بند پیاده می شوند و آن وقت با دخترها و خواهرها و مادرهای ناتنی خودشان می خوابند. بندر نژاد و ملیت نمی شناسد. آدمها اگر دهان باز نکنند متعلق به زمین هستند و نه هیچ شهری و کشوری؛


شب یک شب دو، بهمن فرسی




Thursday, February 24, 2011
«نه. نه، خل نبود. خطرناک بود. زبر و زرنگ بود. جوشش داشت. سالم بود. اگر میموند اسباب دردسر میشد. با ما مخالف بود.»
«حیفش بود.»
«سخت هم مخالف بود.»
«منم هسّم.»
«خسّه ین؟» آهسته گفته بودم انگار حرفم را درست نفهمیده بود
گفتم «خسّه هم هستم.»
خسته هم بودم ...

ابراهیم گلستان، مد و مه



Friday, November 05, 2010
مارکوپلو تصور می­کرد پاسخ می­دهد (یا قوبلای پاسخ او را چنین تصور می­کرد) که هرچه بیشتر در محله­های ناشناخته­ی شهرهای دور خود را گم کند­، بیشتر می­تواند سرزمینهایی را که برای رسیدن به آنجا زیر پا گذاشته بود بشناسد و با به خاطر آوردن بندری که از آنجا اول بار لنگر برگرفته بود می­توانست اماکن آشنای دوره­ی جوانی­اش­، دور و بر خانه­اش و آن میدانچه­ی کوچک شهر ونیز را که در زمان کودکی در آن می دوید و منزلگاههای گذشته­ی زندگیش را یک به یک بازیابد­.
در این لحظه قوبلای خان رشته­ی تفکرش را قطع می­کرد­، یا تصور می­کرد که قطع کرده است یا مارکو تصور می­کرد اندیشه­اش با سؤالی مانند این قطع شده است:
- همیشه با سری که به عقب برگشته است پیش می­روی­؟ - یا­: - همه­ی آنچه را که می­بینی قبلن پشت سر گذاشته­ای­؟ - یا بهتر­: - سفر تو تنها در گذشته جریان دارد­؟
تمام این سخنان برای آن بود که که مارکو بتواند توضیح دهد­، یا تصور کند توضیح می­دهد یا چنین تصور شود که توضیح می­دهد یا بالاخره بتواند به خود توضیح دهد که آنچه او در جستجویش است همواره چیزی در جلو رویش است و حتی اگر صحبت از گذشته به میان می­آمد گذشته­ای بود که رفته رفته با پیشروی او در سفرش دگرگون می­شد­. زیرا گذشته­ی مسافر بسته به مسیری که طی کرده است تغییر می­کند­. منظور گذشته­ی نزدیک نیست که با گذشت هر روز­، روزی به آن اضافه می­شود بلکه گذشته­ی بسیار دور است­.
مسافر به محض ورود به هر شهر جدید گذشته­ای را که بر آن تملکی نداشته باز می­یابد­. غرابت آنچه دیگر نیستی یا دیگر مالکش نیستی در پیچ و خم اماکن نا­آشنا و تصاحب نشده به انتظارت نشسته است­.
مارکو به شهری وارد می­شود­، در میدانی به شخصی بر­می­خورد که لحظه­ای را زندگی می­کند که می­توانسته است از آن او (­مارکو­) بوده باشد­. او می­توانسته است اکنون به جای آن مرد باشد­. اگر در گذشته­ای بسیار دور­، زمان بر او متوقف می­شد­، یا اگر در زمانی بسیار پیشتر از آن­، بر سر چهارراهی­، به جای در پیش گرفتن راهی که پیموده بود­، راه دیگری را در جهت مخالف برمی­گزید­، بعد از گشت و گذاری دراز اکنون خود را به جای آن مرد در آن میدان می­یافت­.
اما او دیگر از آن گذشته­ی واقعی یا مفروض خود کنار مانده است­، دیگر نمی­تواند توقف کند­. باید راهش را تا شهر دیگری ادامه دهد­، تا آنجا که گذشته­ای دیگر در انتظارش نشسته است یا تا آنچه می­توانست آینده­ی احتمالی او باشد و اکنون زمان حال شخص دیگری است­.
آینده­های تحقق نیافته تنها شاخه­هایی از گذشته هستند.
خان در این لحظه می­پرسد­: تو سفر می­کنی تا گذشته­ات را دوباره زنده کنی­؟
می­توانست سؤالش را اینچنین نیز مطرح کند­: - سفر می­کنی تا آینده­ات را بازیابی­؟ - و جواب مارکو چنین بود­: - دیگرجا­، آیینه­ای منفی است­. مسافر با کشف آن همه که از آن نبوده و هرگز نخواهد بود­، به آن اندکی که از آن اوست راه می­برد­.

یک چیزی را امّا­، آقای کالوینو برایمان تعریف نکرد و شاید که واگذارش کرد به خودمان­؛ این که دستِ آخر­، آدم­ها یا مسافر­ند یا مقیم­­؛ آدم­ِ ماندن که نباشی­، آدم­ِ رفتن و نماندن که باشی­، شَهر ت ونیز هم که باشد­، می­شوی مارکو­؛ بالاخره یک روزی باید که راهی شوی­؛ و آن روز­، از شهر­، جز تصاویر نقش بسته بر حافظه­ات چیزی را با خود همراه نداری ­...؛

و لابد اگر آقای کالوینو خودش این­ها را برایمان می گفت­، اسم این فصل هم می شد­: شهرها و رابطه­ها ...


Tuesday, February 02, 2010

Heaven Above, Hell Below
2003
Pills and files on canvas

Memories Lost, Fragments of Paradise
2003
Stainless steel and glass cabinet with pills
این آقا، یعنی آقای این اینستالیشن ها- آرتیست انگلیسی، دایمین هیرست- چند سالی هست که معرّف حضور ست و در این دهکده ی جهانی - سلام روح پرفتوح حسینعلی در آن مصاحبه ی بامزّه ی با بی بی صی- دورادور ردّش را می زنم و باهاش، یعنی با اغلب کارهاش، حال می کنم؛ این دو تا کار این آقای هیرست امّا، یا بهتر بگویم آن نیم خط کانسپتِ پس ِ پشت ِ این دو تا کار این آقا، اینکه بر میدارد و بهشت را در این قرص ها می بیند و لابد "و بالعکس"، اینکه برمیدارد برای ما و خودش این ترانه ی "پدربزرگمون می گفت ..." فریدون فروغی را هی این جور زمزمه می کند که " ... بهشت همین قرصای ماست"، این قصه، این روزها -پنج، شش ماهی شد کم کم!- بدجوری من را گیر انداخته؛ دیده ای این پیرمردهایی را که از یک سنی به بعد، طفلی ها، یکی دو حکمتِ کس شعرِ کشکولی می شود همه ی محصول پردازشگرهای مغز شان؛ هان؟ هی هرجا که می نشینند، توی تاکسی و روی صندلی پارک و مهمانی خانوادگی در جمع بچه ها و نوه نتیجه هاشان و ...، هی مربوط و نامربوط نقل می کنند که فلان ...؛ حالا حکایت این روزهای من هم شده همین؛ هرجایی که بروم و کون نشیمنی داشته باشم، لابد منبری هم خواهم رفت در باب حکایتِ این قرص ها؛ در باب حکایت بهشتی که این قرص ها می سازند برای آدم؛ ... بعضن خیلی هم تند می روم؛ می گویم همه ی بزرگراه های تمدن بشری، در همه ی زمینه ها، یک روزی و یک جایی به همدیگر خواهند رسید و شاه راهی خواهند ساخت و آن شاه راه برای خودش می رود و می رود و می رود تا اینکه یک روزی یا شاید هم یک شبی برسد به یک داروخانه ی بزرگ شبانه روزی؛ اند آپوکالیپس ناو! ...
حالا مثلن چی!؟ مثلن همین دموکراسی به عنوان بزرگترین و مهمترین دستاورد تمدن بشری در زمینه ی فیلان بعد از چند هزار سال زندگی جمعی و بَهمان، هان!؟ از آن روز/شب به بعد همین دموکراسی دیگر عوض اینکه از راه انتخابات و از طریق صندوق رأی بدست بیاید، از همین داروخانه ی بزرگ شبانه روزی در خواهد آمد؛ بـعله آقا جان؛ آدم ها را می بینی که خیلی خوشحال و سرحال می روند تو، گیرم حالا مختصر صفی هم بکشند، و نوبت به نوبت اسم رییس جمهور محبوبشان را می نویسند توی یک تکه کاغذ و از سوراخ شیشه ی بالای کانتر می دهند دست دافی های دواچی ِ آن پشت و همراه با یک لبخند قشنگ رییس جمهور مورد نظرشان را، یعنی قرصش را، تحویل می گیرند و تمام. به همین سادگی، به همین خوشمزگی؛ ... یعنی دست کم قرصی به تو می دهند که تا یکی ش را می خوری، همچه که همان یک دانه قرص از گلویت پایین می رود رییس جمهور کشورت از اینی که دوستش نداری و مدام صدا و قیافه اش روی اعصابت است برایت عوض می شود به آن یکی که دوستش داری؛ تازه بگذریم از اینکه آن بالا هم روی یک بورد تبلیغاتی برایت نوشته اند که دانشمندان با همه ی توانشان در حال تلاش برای ساختن قرصی هستند که حالا یک دانه اش که شاید نه و لی یک بسته ی ده تایی ش بتواند همین آقای رییس جمهور فعلی را برایت دوست داشتنی کند! و به زودی این قرص ها به بازار خواهد آمد و تو هم لابد می کوبی پشت دستت که "الله اکبر!!! قدرتی ِ خدا...!" ... فقط همین ها که نیست؛ کمی آن طرف تر ِ این داروخانه لابد بخش دیگری ست که آدم ها زن زندگی انتخاب می کنند؛ از بیانسه و لیدی گاگا و شکیرا و حتی ترکیبات شناخته شده و طلایی یی مثل کون جنیفر لوپز و اخلاق فاطمه زهرا بگیر تا همین سلبریتی ها و در و داف های وطنی خودمان، هدیه و نیکی و الناز شاکردوست و لابد نگار جواهریان؛ به گمانم حتی یک قفسه هم به فانتزی های دوران کودکی اختصاص داده باشند؛ فاطمه معتمدآریا و مادر ِ چوبین و خانوم لورا ی سرندیپیتی و ...؛ یکی از تفریحات آن موقع های های من لابد این خواهد بود که ببینم آدم ها چه ترکیبات سه تایی و چندتایی را برای یک شب آخر هفته شان برمی دارند؛ "خانوم ببخشید، لطفن یه شاکردوست یه دونه هم بیانسه بدین به من." " خانوم سلام، من یه کم خزم؛ میشه به من دو تا نیکی بدین!؟" "ببخشید خانوم؛ می خواستم بدونم قرص ترانه علیدونستی هم اومده!؟چون من زن دارم و زنمم دوست دارم، فقط دلم می خواد یکی باشه که بشینم باش گپ بزنم؛ حالافوقش اگه دوست داشت آخر شبی دو تا دو یو وانا تِیست ایت!؟ هم بگه بهم" ...
مهاجرت!؟ بـــــَــعـــله؛ طبعن یک بخش درست و درمان این داروخانه هم مختصِّ امر مهاجرت است؛ یک ساله و چند ساله و دایمی و به قصد کار و به بهانه ی تحصیل و ...؛ همه ی کشورها هم در دسترس؛ گیرم هرکدام قیمت خودشان را داشته باشند؛ قرص های مهاجرت به ممالک آزاد ... "و اینک آخرین دستاورد: با خوردن این قرص در مملکت خودتان هم احساس آزادی کنید!" ...
بس باشه؛ خسته شدم؛ بقیه شو دیگه خودتون ایمپرُوایز کنید و بزنید.


Thursday, January 07, 2010
طرف رو توی ده راه نمی دادن،
عوض اینکه سراغ کدخدا رو بگیره و خودش رو واسه همیشه ی تاریخ مضحکه ی خاص و عام بکنه، رفت خیلی منطقی از یک شروع کرد و با توکل بر خدا و تلاش خودش، مدارج ترقی رو دونه دونه از یک تا ده طی کرد و خیلی راحت و با عزت و احترام تونست بره به ده؛
چیزی هم نگذشت که تونست حتی خودش بشه کدخدای همون ده.


Monday, January 04, 2010
صد و نود و دو ساعت يا چيزي در همين حدود گذشته و در اين مدت روزي نبوده که بهت فکر نکنيم. بوده؟ صبح بلند شدي رفتي بيرون. فکر کردي زود برمي گردي و فوقش سه چهار ساعت دور از خانه يي. به قرار و مدارهاي شبت فکر کردي، به اينکه وقتي برگشتي لباس ها را از روي بند جمع مي کني يا وقتي برگشتي خواندن آن کتاب را تمام مي کني يا وقتي برگشتي حمام مي کني و شايد هم از خستگي خوابيدي تا شب. غذا درست نکردي و فکر کردي حتماً غذاي نذري گيرت مي آيد. اما برنگشتي و کتابي که داشتي مي خواندي نيمه تمام ماند. و چون چوب الف نگذاشتي لاي صفحه هايش که بداني از کجا بايد خواندن را ادامه دهي، کتاب براي هميشه صفحه يي را که در آن مانده بودي توي خودش دفن کرد.
...
فقط همان يک کتاب نيست که نيمه کاره مانده، کتاب هاي زيادي از آن روز به بعد هنوز تمام نشده اند و مثل هميشه ادبيات يکي از قرباني هاست. چون داستان خواندن براي خيلي ها مال حال معمولي و روزهاي معمولي و بي حادثه است. (البته شعر اينجوري نيست و الان داريم از داستان حرف مي زنيم.) ادبيات از يک نظر ديگر هم قرباني است؛ قرباني سرعت. همان روز که اتفاق را ديدي و به دل حادثه رفتي نمي تواني بنشيني و داستانت را، داستاني را که ديگر نمي تواند چشمش را روي وقايع ببندد، بنويسي. بايد بگذاري همه شان در تو ته نشين شوند. بايد بتواني آنقدر از حادثه دور شوي که بزرگي اش را از سر تا پا ببيني. داستان خواندن مال روزهاي معمولي است و داستان نوشتن مال روزهاي معمولي است و داستان چاپ کردن هم مال روزهاي معمولي است. براي همين اگر مي بينيد کتاب هاي تازه کم هستند مال روزهاي غيرمعمولي مان است. براي همين وقتي هر هفته مي روي سراغ پيشخوان کتاب هاي جديد، مي بيني دو سه عنوان بيشتر اضافه نشده است.

(+)



Wednesday, December 23, 2009

به آدم هایی که می تونن همزمان دو یا بیشتر کتاب/رمان رو توی دست داشته باشن و پیش ببرن و حتی قاطی هم نکنن، بیشتر مداقّه کن؛ اینا پاش بیفته می تونن همزمان دو یا بیشتر رابطه –ریلیشن شیپ- رو هم پیش ببرن، بدون اینکه حتی قاطی بکنن؛ بدون اینکه آب از آب تکون بخوره...

مردی که زیاد می خوابید


ليونل موسوي
.


Saturday, December 05, 2009

بشتابید و این صحبتها ...



Thursday, November 26, 2009
کماکان فکر می‌کنم کتاب‌های خوبِ نخوانده، فیلم‌های خوبِ ندیده، جاهای خوبِ نرفته، و مزه‌‌های خوبِ نچشیده، خوش‌بختی‌های پیش‌روی‌اند.

ساراي كتابها

و حتي باور كنيد کتاب‌ها و فیلم‌ها و جاها و مزه‌‌هاي خوبی كه هركدام در دوران سيبچه گي مان خوانده‌‌ايم و ديده‌‌ايم و رفته‌‌ايم و چشيده‌‌ايم هم، هنوووز، خوش‌بختی‌های پیش‌روی‌اند.

مثلن؟
همين بره ي گمشده ي راعي آقاي گلشيري


Wednesday, November 25, 2009
...

راعی گفت: "نمی خواهد ظرف ها را بشویید."

و از پشت بغلش کرد. آدابش چگونه بود؟ فاحشه ها خودشان بلدند؛ به سائقه ی عادت آدم را راه می برند. اما اینها، این آدم های عادی، چطور شروع می کنند؟

بره ی گمشده ی راعی – گلشیری



Tuesday, November 10, 2009

به خیال خودم نشسته م به خوندن یکی از ترجمه های پیام یزدانجو از یکی از رولان بارت ها؛ به خودم که می یام می بینم همه ی این بیست صفحه آخری که خوندم، مطلقن، چارتا کلمه و ترکیب دارن توی کله م بندبازی می کنن، و لاغیر؛

شالوده شکنی و فالوده فکنی
شالوده ی فکری و فالوده ی شکری

یعنی تو فک کن یه چیزی حول و حوش یک ساعت تمام؛ بلکم م بیشتر!



Sunday, November 08, 2009
I have my Men
I have my Bottles


هرچه‌قدر هم عادت کرده باشی زنِ قوی و مستقلی باشی، روی پای خودت وايستی، از عهده‌ی زندگی بربيای با همه‌ی کم و کاست‌هاش، با همه‌ی سختی و آسونی‌هاش، يه جاهای زندگی اما هست که نمی‌شه. که هيچ‌رقمه راه نداره. که اخم مخصوص زن‌های تنها به سفر رفته که جدی و خشک و سرد بودن که صاف تو چشم‌های طرف نگاه کردن و نه گفتن هيچ‌کدوم به کارِت نمياد. يه جاهايی هست که باره بيش‌تر از زور توئه. بری بالا بيای پايين همينيه که هست. زورت نمی‌رسه آقا، زورت نمی‌رسه. يه آدمِ قوی‌تر از تو لازمه که دستتو بگيره بکشتت بالا. آدمی که زورش برسه. آدمی که مَرد باشه. اوهوم. هرچه‌قدر هم از زندگی روزمره احتراز کنی، بازم يه جاهايی اين زن بودن و اين مرد نبودن‌ئه می‌ره تو چشمت. مجبوری کوتاه بيای و بری سراغ يکی که مَرده، يکی که زورش می‌رسه. اين‌جور وقتا، قبل ازين‌که بخوام برم سراغ «مرد»ه، هميشه سخت‌ترين لحظه‌هه‌ست. هميشه کلی طفره می‌رم که اون صحنه‌ی مواجهه رو عقب بندازم. سختمه، بی‌هيچ‌دليلی سختمه. مث هميشه‌ی اين‌جور وقتام مطلقن فکر نمی‌کنم که چی بگم، از چه کلمه‌هايی استفاده کنم، بس‌که آدمِ بداهه‌م اين‌جور وقتا. اگه بهش فکر کنم گند می‌زنم. پس می‌زنم. پشيمون می‌شم. بی‌خيال می‌شم. برا هميناست که هزار روز از دست لحظه‌هه فرار می‌کنم، فرار می‌کنم، دنبال يه راه ديگه می‌گردم. اما راهی نيست و زورم نمی‌رسه و بالاخره ثانيه‌ای هست که آدمه گوشی رو برمی‌داره، که آدمه درو باز می‌کنه، که آدمه می‌شينه رو مبل روبرويی و صاف تو چشام نگاه می‌کنه و می‌گه خب؟ يه نفس عميق می‌کشم و دهن‌مو باز می‌کنم و از ثانيه‌ی بعد ديگه اون زنِ قویِ دهن‌پرکن نيستم. آدمی‌ام که احتياج داره. دقيقن «احتياج» داره و کاری از دست خودش برنمياد. تو، تمام مدتی که دارم حرف می‌زنم نگاهم می‌کنی، به جز چندتا سؤال کوتاه که لازمه بدونی چيزی نمی‌پرسی، آخرش می‌گی کجاست!؟ من سرم رو می ندازم پایین و چیزی نمی گم؛ و تو بدون اینکه حتی یک کلمه ی دیگه حرف بزنی یه راست می ری سروقتش، همونجا که هست، روی میز توی آشپزخونه و من از همونجا که نشستم گوش تیز می کنم تا بشنوم که برش می داری و گوش تیز تر می کنم تا بعد ِ چند ثانیه بشنوم پـَق؛ و بشنوم که بطری رو خیلی آروم می ذاری روی میز، بدون اینکه کمترین صدایی بده اما در بطری رو یه جوری با یه فاصله ای رها می کنی روی همون میز تا من صدای در بطری که روی شیشه میز دوّار گرفته تا بیفته رو بشنوم و خیالم راحت شه. می‌ری. درو پشت سرت می‌بندم، می‌شينم و نفس عميق می‌کشم. نفس عميق می‌کشم. نفس عميق می‌کشم و همه‌ی نفس‌ها رو با صدا از ريه‌هام می‌دم بيرون. با انگشتام ضرب می‌گيرم روی لبه‌ی مبل و نفس‌ها رو با صدا از ريه‌هام می‌دم بيرون. به ديوار روبرو خيره می‌شم و نفس عميق می‌کشم و نفس رو با صدا از ريه‌م می‌دم بيرون. دوتا کف دستام رو می‌کشم روی صورتم، چشم‌ها و ابروها، ميام پايين روی دماغ و لب‌های به‌هم‌فشرده‌م و نفسمو با صدا از ريه‌م می‌دم بيرون. هيچ‌جا رو نگاه نمی‌کنم و به هيچ‌‌چی فکر نمی‌کنم و نفسمو با صدا از ريه‌هام می‌دم بيرون. هوووووووففف. دان.


Tuesday, September 15, 2009
(کفش ها، شال کلاهها، دستمالها و عصا ها بالا انداخته می شود و مردم جیغ می کشند و سوت بلبلی می زنند و زنده باد، زنده باد می گویند. عده ای که روی درخت ها نشسته اند و آنهایی که از مهتابی آویزان شده اند، سکه های نقره ی سفید و آجیل و برگ برگ گل بطرف محمود می اندازند و یا بر سر مردم می ریزند. میدان دوباره ساکت می شود و محمود رشته ی سخن را از نو بدست می گیرد، و این بار جدی تر حرف می زند)؛ مردم! تیرانداز خوبی هستم چه پیاده چه سواره: اوثـَنو وَ نی یَ: اَمیی: اُتا: پـَستیش: اُتا: اَسَ بارَ. پدر من و یشتاسب، پدر و یشتاسب آرشام، پدر آرشام آریار من، پدر آریار من، جیش پیش، جیش پیش جیش جیش ( هورا! هورا! هورا!) از دیرگاهان جیش پیش، از دیرگاوان اصیل، جیش پیش، جیش پیش، هخامنش، شق شق، رق رق، رقر رقر قشق از دیرگاوان شخمه ی ماتاهان جیش پیش (هورا!) جیش پیش، پی پی ش جیش پیش (هورا! هورا!) اَدَم: خَشای ثی ی، شق شق شق (هورا!) تیرانداز خوبی هستم چه پیاده و چه سواره؛ کـَنم مورش، جاه شهان، باه شـُزُرگ و شیرومند، باه شابل، ساه شومر و شکد چاه کهارپشور. کِسَر ِ پَمبوجیه، باه شُزُرگ؛ ورزیده هستم، چه با هردو دست، چه با هردو پا، هنگام سواری، خوب سواری هستم؛ هنگام کشیدن کمان، اُتا: پـَستیش، اُتا: اَسَ بار، خوب کمان کشی هستم، هنگام نیزه زنی، چه پیاده، چه سواره، فِه برزند عَرجُمند اَزیزم، شَق شق شق شق شق شق، اعم از منقول و غیر منقول و معقول و غیر معقول و کارخانجات و غیره، مصالحه نمودم به صال الملح گـُه دِرَم مبات نوهوب، جیش پیش جیش پیش جیش پیش جیش پیش (هورا! هورا! هورا!)، من هم بینی، هم گوش، هم زبان او را بریدم و یک چشم او را کندم، بسته دم در ِ کاخ من نگاهداشته شد، همه او را دیدند، او را دار زدم، و مردانی که یاران برجسته ی او بودند، در همدان، در تهران، در درون دژ باغشاه، زندان اسکندر، قصر قجر، از سقف آویزان کردم. اوثنو و نی ی: امیی: اتا: پستیش: اتا: اس بار: عرعرعرعرجمند ازیزم شق شق شق رق رقرق تررق، بَردیکه با خاندان هلتنطی ام سمراهی کرد، خیک نواکتم، زانکه زیان رسانیذ او را زفت ذیفرذاذم، اتا: اس بار، جی پی ش، شی پی ج ( هورا! هورا! هورا!) فرمان خشای ثی ی شرف نفاذیافت معلوم نمایند که ما را چقدر محبت و دوستی با جماعت فرنگیه است و چگونه کرستانان را حرمت و عزت می داریم: هنگام نیزه زنی، چه پیاده، چه سواره، خوب نیزه زنی هستم، هستم، هستم، کندم، کندم، کندم، (هورا!) شاریوش داه شوید شوید شوید: آروادینی سیکیم روس پادشاهی نین، هارداسان ناپولیون، من شـَتـَعلی فاهام، سَن او یان نان من بو یان نان، اتا: پستیش: اتا: اس بار، چه شفاهاً، چه کتباً، بشنو، در فصل بهار که موکب جهانگشا و اعلام آسمان فرسا به جانب مملکت روس نهضت پیرا می گردد و آن مؤسس اساس دولت از طرفی که مسلک عساکر مملکت فرانسیس است (ناپولیون، گـَده من شـَتعَلی فاهام دا)، لشکری گران و سپاهی بیکران تعیین و عازم آن سرزمین سازند که از اینجانب جنود انجم حشر (حَشـَری شتعلی فاه منم منم، روس پادشاهی نین آروادین سیکن منم منم) پادشاهی و از آن طرف اخبار ظفرپرور آن مملکت پناهی آغاز مداخلت به مملکت روس نموده همه روزه منتظر وصول نامه های دوستانه از آن برادر یگانه می باشیم. باقی ایام سلطنت ایمپراطوری مستدام و بردوام باد. اتا: پستیش: اتا: اس بار (هورا! هورا! هورا! مردم جیغ می کشند، زنده باد و زنده باد می گویند. محمود ریشش کوتاهتر شده، وسط دشتی، بالای تخت بلندی نشسته است. برمی خیزد، دوباره می نشیند، دوباره برمی خیزد، باز می نشیند. این بار بلند می شود دیگر نمی نشیند، هورا! هورا! هورا! دست هایش را بالا می برد، اطرافش سرکرده های سبیلدار خنجر بدست ایستاده اند. همه به جلاد می مانند. محمود دوباره حرف می زند) پدرم امیر ماضی به مردانگی دشمنان شما را مقهور و مغلوب و نیست و نابود نمود. امیر مخلوع بی عقل و احمق بود: حسین میرزا، طهماسب میرزا، احمد میرزا، همه، همه احمق بودند. پدرم امیر ماضی آنها را مخلوع نمود که مبادا ایران از بی عقلی اینان به چَنگ مَنگ بوشمن بیفتد و مِصفش به بوروس و نصف بیگرش به اینگیلیس و نصف دیگرش به مِنگلیس برسد و آن نصف مِصف دیگرش به موشچی باشی و قزلچی باشی و مین باشی و شاید و باید از کجا بدانم شاید و باید هم به یوزباشی و قـَزّاق مَزّاق باشی و رزّاق باشی یا ربع سومش به به اَشک هشتم و ربع اولش به اردشیر مرده شیر نَوازنَهم و یا به خلیفه مَلیفه المستنکر با... و یا به داریوش فی ... و یا اهورامزد دادار دارام دارام ریمدادا دارام برسد و یا اگر نرسد باز هم به لطف ایزد تعالی و سایه ی خودا که من باشم، برسد یا نرسد به هلاکوخان قاجار یا به چنگیزخان قـَره قـَره قـَره قویونلو، و سایه ی خودا که من باشم، برسد یا نرسد به اتابک اول سردودمان سلسله ی ساسانیان، یا هخامنشیان آق قویون قو یون قو یونلو یا اسماعیل آقا سیمتقویا فراشبد حمید اَیی اَیی اَیی مَدی، مضی ما مضی، برسد یا نرسد فرقی نمی کند اگر هم برسد هم نرسد، در حقیقت ملت نجیب میران و دولیران و سه لیران و سلحشوران، عمله های شش شش هفت هشت هزارساله، بعد دوهزارساله، بعد دقیقن دوهزار و پانصد و پنجاه و پنج ساله، ممکن بود برسد یا نرسد به شوما شوما، شوما، اتا: پستیش: اتا: اس بار. شمشیر را بکشم یا نکشم؟ جابلقا را جابلسا، فرات را به هرات، سیحون و بلخ را به دجله و بغداد با پل پیوند خواهیم زد (هورا! هورا! هورا!... هورا! زنده باد!) و چون خایه تاش بزرگ ما فضل الله براند اسب دلاور خود را از کنار فاضل آب، فاضل آب غریبان و مَریبان و دَریبان به شارستان تهران، زیر سایه ی خایه تاشمان که فاضل آب یا ماضل آب غربی می خورد، ما هم خوردیم: اتا: پستیش: اتا اس بار. دجال وسط دو کوه گیر خواهد کرد. ما می خندیم. نوازندگان بنوازند! دلقک ها خایه های ما را بچلانند! شاعرها شعرهایشان را بسرایند و بخوانند: ما خوداه هستیم، اتا: پستیش: اتا: اس بار. اُثنوونی ی: امیی: اتا: پستیش: اتا: اس بار اس بار اس بار ( هورا! هورا! هورا! ...)

رضا براهنی، روزگار دوزخی آقای ایاز



Tuesday, July 28, 2009
از مدرسه ی بامداد در انتهای خیابان شاه، ایستگاه پیروز، اتوبوس که به ایستگاه نزدیک می شد، در آن ایام بعد از 28 مرداد و بگیر و ببندها، شاگرد راننده به نشانه ی اعلام نام ایستگاه ندا می داد: " پیروزست ..." که البته رجوع به شعار معروف "مصدق پیروزست" بود، و قند در دل ما آب می شد ...

پرویز دوایی، امشب در سینما ستاره، دختر شرقی



Saturday, July 25, 2009
...
ما نگفتیم،
تو تصویرش کن


Tuesday, July 21, 2009
توی سینه اش
جان
جان
جان!؟
جان!؟
جان!؟
.
.
.
جان
.
.
.
نداره
دیگه جان نداره
.
.
.



Saturday, July 04, 2009
"همه ی ما در مقابل دهشت باکره ایم، درست مثل کسی که در مقابل لذت باکره است"

سفر به انتهای شب، سلین

آره؛ ترس داشت؛ درد داشت؛ جیغ و داد داشت؛ اما حالا که دیگه واسه مون زحمتشو کشیدن و ترتیبشو دادن ...، اصن تو بخون به ناجوانمردانه ترین و بی رحمانه ترین شکل ممکن رِیپ مون کردن و ...، ها!؟ حالا دیگه می تونیم یه جور دیگه به زندگی مون نگاه کنیم؛ کشش ندم... می تونیم حالشو ببریم ... فک کن ... حتی می تونیم بریم جنده ی خیابونی بشیم



Saturday, June 06, 2009
هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد
هم رونق زمان شما نیز بگذرد
وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب
بر دولت آشیان شما نیز بگذرد
باد خزان نکبت ایام ناگهان
بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد
آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام
بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد
ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز
این تیزی سنان شما نیز بگذرد
چون داد عادلان به جهان در بقا نکرد
بیداد ظالمان شما نیز بگذرد
در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت
این عوعو سگان شما نیز بگذرد
آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست
گرد سم خران شما نیز بگذرد
بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت
هم بر چراغدان شما نیز بگذرد
زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت
ناچار کاروان شما نیز بگذرد
ای مفتخر به طالع مسعود خویشتن
تاثیر اختران شما نیز بگذرد
این نوبت از کسان به شما ناکسان رسید
نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد
بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم
تا سختی کمان شما نیز بگذرد
در باغ دولت دگران بود مدتی
این گل، ز گلستان شما نیز بگذرد
آبی‌ست ایستاده درین خانه مال و جاه
این آب ناروان شما نیز بگذرد
ای تو رمه سپرده به چوپان گرگ طبع
این گرگی شبان شما نیز بگذرد
پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست
هم بر پیادگان شما نیز بگذرد
ای دوستان خواهم که به نیکی دعای سیف
یک روز بر زبان شما نیز بگذرد


Monday, June 01, 2009



آقای لاغر با کسانی که فکر می کنند ای بابا، رییس جمهور که انتخاب شده و حقوق اولش رو هم گرفته حال نمی کند و با آنها حرفی ندارد. این کلن یک نکته. و اما بعد

آقای لاغر عقیده دارد که در انتخابات پیش رو جریان موسوم به اصولگرایی دارای هشت تا دوازده میلیون رأی ست -ما کاری نداریم چه جور و از کجا و اینا- که به حساب آقای احمدی نژاد واریز خواهد شد؛ و با مشارکت کمتر از پنجاه درصدی مردم در انتخابات این آقای احمدی نژاد است که تا چهار سال دیگر رییس جمهور خواهد ماند؛ اما آقای لاغر امیدوار ست که این اتفاق نیفتد؛ این روزها –علاوه بر اینکه همه تپش نگاه می کنند- همه ی نظرسنجی ها مشارکت مردم را بیشتر از پنجاه درصد نشان می دهند، و همین به تنهایی یعنی اینکه آقای احمدی نژاد در دور اول رییس جمهور نخواهد شد و با یکی از آقایان میرحسین و یا کروبی به دور دوم خواهد رفت؛
آقای لاغر ضمن احترامی که برای آقای کروبی قایل است، میرحسین را به او ترجیح می دهد و دوست دارد تا در دور دوم شاهد پیروزی میرحسین در رقابت با احمدی نژاد باشد. آقای لاغر ترجیح می دهد در باره ی دلایل احساسی اش برای این انتخاب، ارجاع تان دهد به سرهرمس و درعوض برایتان بگوید که علاوه بر همه ی این حرف ها، عقیده دارد که از مظاهر مدنیّت یا یک جامعه ی با ساختار درست ِ مدنی، حاکمیت احزاب و حاکمیت نگرش حزبی بر اندیشه و مشی سیاسی مردمان آن جامعه است. البته آقای لاغر هم می داند که تا رسیدن به این مطلوب نه تنها عموم جامعه ما و خود ما به عنوان نخبگان این جامعه بلکه حتی احزاب ما و کاندیداهای ما فرسنگ ها فاصله دارند، اما آقای لاغر دلش می خواهد که در این مسیر حرکت کند؛ آقای لاغر دلش می خواهد حزبی فکر کند و حزبی عمل کند؛ برای آقای لاغر حزب کارگزاران شأنیت بیشتری دارد از آقای کرباسچی، حزب مشارکت شأنیت بیشتری دارد از آقای عباس عبدی و یا حتی مجمع روحانیون هم شأنیت بیشتری دارد از آقای ابطحی؛ اینجور می شود که آقای لاغر حتی برنمیدارد به خودش زحمت مقایسه و سبک سنگین کردن اسم هایی مثل محمد خاتمی و محمد رضا خاتمی و محسن آرمین و نبوی چه از لحاظ بهزاد چه از لحاظ ابراهیم و عزت سحابی و سعید حجاریان و محسن امین زاده و مصطفی تاجزاده و زهرا رهنورد و فائزه هاشمی و عزت انتظامی و داریوش مهرجویی و کیومرث پوراحمد و ... را با کرباسچی و عباس عبدی و محمد علی ابطحی و عبدالکریم سروش و جمیله کدیور و محمد قوچانی و بهروز افخمی و ... بدهد؛ برای آقای لاغر همینکه احزاب و تشکل های متبوع و مطبوع اش مثل مشارکت و سازمان مجاهدین و ملی مذهبی ها، فارغ از نقاط ضعفشان و و فارغ از اختلافاتشان با یکدیگر، با همان مختصر جذابیت هایی که هرکدام برای آقای لاغر دارد پشت سر یک نفر قرار گرفته اند کافی ست تا او هم بداند که به چه کسی رأی خواهد داد؛ اینجور می شود که آقای لاغر خیالش بابت مطالباتش کمی راحت تر می شود، چرا که پیگیری مطالباتش را یا لا اقل بخشی از مطالباتش را که این احزاب نمایندگی می کنند به آنها می سپارد و در نهایت امیدوار ست که رأیش، رأی به جامعه ی مدنی و حکومت قانون باشد.


هیه.



Saturday, May 16, 2009
بدجوری دارم چاااق می شم؛
دیگه کم کم از در این وبلاگ رد نمی شم!


Saturday, May 09, 2009
زیپّ درش رفت و خبردار کرد
تا پدرش چاره ی آن کار کرد


Saturday, April 11, 2009
همچو فرهاد بوَد کوه کنی پیشه ی ما
کوه ما سینه ی تو ،
ناخن ما تیشه ی ما


Wednesday, April 01, 2009
خلق از مرض می یاد؛
می دونم که شاید نشه همین اول بسم الله این موضوع رو، با همبن قطعیت، توی پاچه تون بکنم؛ اما فکر می کنم خوبه براتون بگم و بدونید که دانشمندان زیادی، که خیلی خفنن، طی تحقیقات خیلی وسیع و خیلی گسترده ی خودشون، به این نتیجه رسیدن که قطعن یه رابطه ی خیلی ناز و افلاطونی -یا شایدم غیر افلاطونی(!؟)- بین خلق کردن یا همون کار خلاقه و مرض وجود داره؛
این گروه ازدانشمندا، طفلیا، توی این تحقیقات گسترده ی خودشون، کیس استادی های خیلی زیادی رو هم مورد بررسی، تدقیق و چیز خودشون قرار دادن؛ تا جایی که به عنوان نمونه در قسمتی از گزارش شون، که مشخصن زیر نظر عده ای از بر و بچه های مکتبی و متعهد گروه کار شده، و این خودش بحمدلله در جای خودش باعث خوشحالی و افتخاره، به این نکته اشاره می کنن که خدا هم، به عنوان اول خالق هستی -سلام همه ی سخنوران ِ عن ِ عاشق عبارات کُس شعر اول معمار هستی، اول هنرمند هستی، اول نقاش هستی، اول ...- اگه بچه ی همچین سالمی بود، یعنی مثلن خورد و خوراکش به جا بود، تفریحش به موقع بود، از همه مهمتر سِکسش هم اگه به راه بود که دیگه نمی زد دِ قربونتون برم...؛ از لحاظ دست به کار خلق؛ ها!؟ لابد مثل خیلی از خود ما ها دیگه ...، که اگه همه این مسایلاتمون به جا و به راه باشه متأسفانه دیده شده که دیگه نمی زنیم؛ که البته این رویه هم خودش اصلن مورد تأیید ما نیست؛ یعنی می خوام بگم پس تکلیف هنر برای هنر چی میشه!؟ هان!؟
مریض باشیم و بزنیم؛
همه ی ما می دونیم که هر چهره ای با لبخند احمق تر است. -جدن می دونیم یا اینکه هنوزداریم لبخند می زنیم!؟- خُب! بیاید به خاطر خودمون هم که شده احمق نباشیم؛ یا لااقل کمتر احمق باشیم؛ ها!؟
یک راه ساده: یک مقوا بردارید و با ماژیک کلفت روی اون بنویسید "من گاز می گیرم." یک بندی چیزی هم به دو طرف بالای اون بندازید و اون رو یک جایی، مثلن کنار آینه ی جاکفشی دم در، آویزون کنید؛ جوری که هرروز موقع بیرون رفتن از خونه، چشمتون بهش بیفته؛ نه واسه ی اینکه اگه یک روزی اتفاقن سگ بودید، بخواهید یا بتونید اون رو برش دارید و بندازید دور گردنتون و باهاش برید بیرون؛ نه! احمقا؛ واسه ی اینکه هرروز چشمتون بهش بیفته تا دست ِ کم یک روز در سال، توی رودربایستی ش هم که شده، حتمن اون رو بردارید و حتمن بندازیدش دور گردنتون و اون روز رو تصمیم بگیرید که حتمن سگ باشید و حتمن پارس کنید و حتمن گاز بگیرید؛
اگر بقیه ی سیصد و شصت و چهار روز سال رو هم غزل می سازید برای معشوق جان به بهار آلوده و با چشم هاش پیاله می زنید، این یک روز رو، دست کم همین یک روز رو فقط بزنید؛ بزنید؛ نه از لحاظ پیاله، نه از لحاظ با چشم هاش؛ که با سینه هاش...؛ و اگر خواستید هم سلام کنید به "بیلی" ِ میدنایت اکسپرس و درود بفرستید به روح پرفتوح آقای پارکر؛
بیت:
همچو "بیلی" از جهت بیرون جهیم / بی جهت در خشم آییم از الست

هه ... سرگرم شدید و دارید مثل احمق ها لبخند می زنید!؟ خُب! به تُخمم؛ یک جایی که الان اصلن یادم نیست که چی بود و کجا بود یک کسی راجع به یک نویسنده ای یا بهتر بگویم راجع به شخصیت های داستان های یک آقای نویسنده ای می گفت که همه خسته اند؛ اما خسته کننده نیستند؛ و من با خودم فکر می کنم که لابد حکایت ماست آقای دکتر ... ما هم خسته ایم ...؛ گیرم که خسته کننده نیستیم، اما خسته ایم ... و فکر می کنم اتفاقن خوبه که این یک بار رو با خواب تمام بکنیم ... بله آقای اخوان؛

با خواب ... تمام بـُ کنیم:

آب زلال و برگ گل بر آب
مانـَد به مَه در برکه ی مهتاب
این هردو، چون لبخند او در خواب
.
.
.

پ.ن: کاسِتی هست از آقای اخوان که به گمانم در قبل از انقلاب پر شده به اسم درخت معرفت، که در واقع مصاحبه ای ست با آقای اخوان که تعدادی از شعرهاش رو هم می خونه؛ آخر سر مصاحبه گر از او می خواد که با غزلی یا غزلکی یا خسروانی یی -به تعبیر خود اخوان- مصاحبه رو تمام کنند و اخوان بعد از توضیحاتی درباره ی خسروانی ها، این خسروانی -که در بالا نوشته شد- رو می خونه و بعد لحظه ای مکث می کنه و با ظرافت و لطافت می گه "با خواب (مکث) تمام نکنیم ..." و بعد یک خسروانی دیگه می خونه و نوار تموم می شه؛



Sunday, March 01, 2009
باور کن
اگر تو هم این دو خورشید داغ در دستهات
صورت بر صورت این ماه ساییده بودی
.
.
.
باور کن
آنوقت پوچی همه ی رسالت ها را به فریاد می آمدی؛
الا همین رسالت اندام ها


Wednesday, February 11, 2009

و در جای دیگری هم می فرمان (همین آقای گلستانِ محترِم) که:

رفتم تماشای آتش بازی،
باران آمد
باروتها نم برداشت.


Thursday, February 05, 2009
دارم از آن لحظه‌ی کم‌یابی حرف می‌زنم که می‌مانی با خودت که بگویی یا نگویی، دست جلو ببری یا نبری، کلید پابلیش را بزنی یا نزنی، ببوسی یا با همان چشم‌ها، نوازش‌اش کنی، از این دغدغه‌ی لعنتی دارم حرف می‌زنم سرهرمس. از این کلنجاری که با خودت می‌روی، که بروم یا بمانم، جاکن شوم یا آغوش باز کنم، ابدی، بی‌غش.

(+)



Thursday, January 22, 2009

تو باز می آیی
با نافی از خلیج احمر
و رانی از عصای موسی
و شکل راه رفتن تو
معنای مثنوی است،

و روح مولوی است اینک
کز ساق تو حکایت نی را
برمی دارد.



Friday, January 16, 2009

"لیکن بزرگ ترین عشقم به شتر است (لطفن فکر نکن قصد شوخی دارم)، هیچ چیز وقار ِ منفرد این جانور اندوه زده را ندارد."

چرا فلوبر اینچنین تحت تأثیر شتر قرار گرفته بود؟ زیرا با با بردباری و قناعت آن، هم هویتی می کرد. حالت اندوه زده ی چهره اش و انعطاف پذیری ِ قـَدَری مشربش او را منقلب می کرد. به نظر می رسید مردم مصر هم دارای برخی از خصوصیات شتر بودند: گونه ای فروتنی و قدرت پنهان که با گند دماغ بورژوازی همسایه های فرانسوی فلوبر در تناقض بود.

فلوبر از زمان کودکی از امیدواری کشورش منزجر بود -انزجاری که در مادام بواری در شرح ایمان ظالمانه ی علمی منفورترین شخصیت رمان، اومه ی داروساز، بیان می شود- می شود حدس زد که دیدگاه خود او تیره تر هم باشد: "در پایان روز، ریدمان. با این کلام ِ قدرتمند، شما می توانید خود را از تمام رنج های بشری رها کنید، پس من هم از تکرارش لذت می برم: ریدمان، ریدمان." فلسفه ای که در چشمان غمگین، باوقار لیکن کمی خبیثانه ی شتر مصری منعکس بود.

هنر سیر و سفر، آلن دوباتن



Monday, January 12, 2009

شاغلام پیروانی در برنامه نود:

هرچیزی تو این دنیا از نازکی پاره می شه، انسان از کلفتی!



...

اینا تقصیر من نیست. اینا همه ش تقصیر خاکه.
تقصیر ِ عطریه که از موهای تو بلند می شه ...

عروسی خون، لورکا، ترجمه ی شاملو



و در جای دیگری هم می فرماد:

چشات از جنس ِ مرغوبه ...

و آورده اند که هنگام این فرمایش، نشسته بود؛ از هرلحاظ! حتی از لحاظ ِ به گـِل؛
مثل پاندولی تکان تکان می خورد و با هر دو دست، هــِی می کوبید روی پاها ش.
.
.
.


Tuesday, January 06, 2009
با دیگران خوری می و
با همان دیگران هم تِلو تِلو
.
.
.
ما م که لابد هستیم دیگه ... سی ِ خودمون


Friday, January 02, 2009
بگذاشتی ام، ...

فیـل بذارتت؛

حالا از لحاظ تنها، یا از لحاظ با خانواده و اینا.


Thursday, January 01, 2009
کجایی عباس!؟
.
.
.

نامرد



Monday, December 29, 2008
کاش این دنیا هم مثل جعبه ی موسیقی بود
همه ی صداها آهنگ بود
و همه ی حرف ها ترانه

دل شدگان، علی حاتمی، 1370



Saturday, December 27, 2008

و در جای دیگری هم می فرماید:

اگر از احوالات اینجانب هم پرسیده باشید، باید که به اطلاعتان برسانم
هاکونا ماتاتا
جز دوری روی شما
.
.
.


Monday, December 22, 2008
من خاتون هفت قلعه نیستم،
خاتون هفت خطّم؛
کافی کوفی نوشتم،
که به دو دنیا می ارزد؛
باور کن.

به دو دنیا می ارزد ...

آتش سبز، محمد رضا اصلانی



برایم بسیار مشکل است که جریان اظهار عشقم به آدلین را در اینجا نقل کنم. مدت ها وقت صرف کردم و به خودم فشار آوردم تا این ماجرای احمقانه را که حتی تفکرش هم مرا از خجالت سرخ می کند و بی اختیار بر لبانم این کلمات را جاری می سازد:"پس آن احمق من بودم!" به دست فراموشی بسپارم.
...
منی که تجربیات عاشقانه متعددی را پشت سر گذاشته بودم و با جسارت، و بعضی اوقات هم با بی شرمی غیر قابل توصیفی، ازپس همه ی آنها برآمده بودم، ناگهان بدل به پسرک عاشق کمرویی شدم که تمام شجاعتش در این است که دزدکی دستش را، بی آن که معشوقه اش بفهمد، به دست او بزند. و بعد دست خودش را به خاطر آنکه چنان افتخاری نصیبش شده است نوازش کند و بپرستد! این ماجرا که بی غل و غش ترین ماجرای حیات من بود، امروزکه من پیر شده ام و به آن می اندیشم شرم آورترین حادثه ی زندگی من تلقی می شود. من به آن به صورت چیزی مسخره و مبتذل می نگرم: حتی اگر پسر بچه ی ده ساله ای را ببینم که نظر زشتی نسبت به پستانی دارد که از آن شیر خورده است، کمتر از کارش حالت تهوع به من دست می دهد تا از کار خودم.
...
حالا هم از این که نمی توانستم شکستم را پیش بینی کنم شرم زده ام. من با دختر بسیار ساده ای روبرو بودم، ولی تصوراتم او را به صورت عشوه گرترین زنان دنیا درآورده بود. بعد از امتناع او، رنجیدگی عمیقی از او به دل گرفتم که به هیچ وجه منصفانه نبود: آن قدر من واقعیت را با خیال آمیخته بودم که حتی نمی توانستم قبول کنم که ما هرگز یکدیگر را نبوسیده بودیم.

وجدان زنو، ایتالو اسووو



Wednesday, December 10, 2008
...
حقـّا که ننه ت از تو وفادارتر ست


Tuesday, December 09, 2008
ای جان
حدیث مادر دلدار باز گو


Monday, December 08, 2008
تانزانیا
جمهوری متحد تانزانیا کشوری است در شرق افریقا. پایتخت سیاسی آن دودوما است. مهمترین شهر آن دارالسلام است و از شهرهای مهم دیگرتانزانیا می توان به آروشا، امبیا، موانزا، موروگور و زنگبار اشاره کرد.
تاریخ
کشور تانزانیا از اتحاد تانگانیا و زنگبار در سال ۱۹۶۴ به وجود آمد.
سیاست
حکومت تانزانیا جمهوری چند حزبی فدرال با یک مجلس قانون گذاری میباشد. رئیس جمهور تانزانیا از سال ۲۰۰۶ جاکایا کیکوته است و نخست وزیر این کشور نیز از سال ۲۰۰۶ ادوارد لوواسا است.
اقتصاد
واحد پول این کشور شلینگ تانزانیا است به طوری که هر 100 شلینگ تانزانیا برابر ۶۹۶ ریال میباشد.
فرهنگ
مردم تانزانیا از لحاظ فرهنگی با مردمان ایرانی و اعراب عمانی خویشاوندی دارند[نیازمند منبع]. وجود تعداد زیادی از کلمات فارسی همچون شاه و کاکا در زبان سواحیلی که یکی از زبانهای رسمی این کشور می‌باشد، نشان دهنده عمق روابط دو فرهنگ است. در خلال سال‌های پایانی قرن سوم هجری تا اوایل قرن چهارم، گروه‌هایی از خانواده‌های شیرازی به زنگبار مهاجرت کردند. هنوز هم پس از گذشت قرن‌ها در زنگبار، اصل و نسب شیرازی به نوعی نجیب زادگی محسوب می‌شود. آیین نوروز امروزه در زنگبار برگذار می‌شود. زبان ها انگلیسی و سواحیلی زبان های رسمی این کشور هستند.
از آثار باستانی ایرانی در تانزانیا می توان به حمام ساخته شده توسط دختر فتحعلیشاه، چاه آب افشاری و مسجد جزیره دلفین اشاره نمود. همچنین توپ غنیمت گرفته شده در نبرد چالدران (شاه عباس اول) نیز در خانه عجایب تانزانیا نگهداری می شود. در تانزانیا حدود چهارهزار بلوچ فارسی زبان زندگی می کنند.
جغرافیا
تانزانیا در قسمت شرقی افریقا واقع شده‌است. بیشتر خاک آن از یک فلات باپوشش گیاهی بوته زار و علفزار تشکیل شده که در شمال به ناحیه آتشفشانی کلیمانجارو، در شرق به دریاچه تانگانیکا، و در جنوب به زمینهای مرتفع، محدود می‌شود. علیرغم مجاورت با خط استوا، ارتفاع زیاد این سرزمین، باعث شده که دمای هوا بین ۲۹-۱۸ درجه سانتی گراد ثابت بماند. البته در جلگه‌های ساحلی، آب و هوا گرمسیری است و میزان بارش آن، به ۱۰۶-۵۷ سانتی متر در سال بالغ می‌شود. اکثر جمعیت تانزانیا کشاورزی بوده و قهوه – کاکائو و چای، محصولات صادراتی کشور هستند. تانزانیا از نظر صنعتی پیشرفته نبوده و تنها صنایع مهم آن نساجی –دخانیات و صنایع غذایی می‌باشد. تانزانیا با کشورهای کنیا، روآندا، بوروندی، زامبیا، مالاوی و موزامبیک همسایه است. همچنین در شرق تانزانیا در دریاچه ی تانگانیکا با کنگو، و در شمال در دریاچه ی ویکتوریا با اوگاندا مرز آبی دارد.
تصاویر




همینطور که می بینید تانزانیا کشور بزرگی ست با جاهای دیدنی بسیار، دیدن این همه جای دیدنی زمان زیادی می طلبد، دو هفته یا بیست روز و یا حتی بلکُمم بیشتر، و دو هفته یا بیست روز هم که زمان زیادی ست؛ یعنی زمان خیلی زیادی ست؛ می فهمید که!؟ نه، نمی فهمید! دو هفته، بیست روز زمان خیلی خیلی زیادی ست.
.
.
.
پ.ن یک: عکس ها از اینجا
پ.ن دو: دو نقطه دی عرض می شه رسولی